رزم ايرانيان و تورانيان

رزم گیو و پیران و فرو ماندن اسب گیو

چو رویین پیران ز پشت سپاه

بدید آن تکاپوى و گرد سیاه‏

بیامد بپشت سپاه بزرگ

ابا نامداران بکردار گرگ‏

برآویخت برسان شرزه پلنگ

بکوشید و هم برنیامد بجنگ‏

بیفگند شمشیر هندى ز مشت

بنومیدى از جنگ بنمود پشت‏

سپهدار پیران و مردان خویش

بجنگ اندرون پاى بنهاد پیش‏

چو گیو آن زمان روى پیران بدید

عنان سوى او جنگ را برکشید

ازان مهتران پیش پیران چهار

بنیزه ز اسب اندر افگند خوار

بزه کرد پیران ویسه کمان

همى تیر بارید بر بدگمان‏

چو رویین پیران ز پشت سپاه

بدید آن تکاپوى و گرد سیاه‏

بیامد بپشت سپاه بزرگ

ابا نامداران بکردار گرگ‏

برآویخت برسان شرزه پلنگ

بکوشید و هم برنیامد بجنگ‏

بیفگند شمشیر هندى ز مشت

بنومیدى از جنگ بنمود پشت‏

سپهدار پیران و مردان خویش

بجنگ اندرون پاى بنهاد پیش‏

چو گیو آن زمان روى پیران بدید

عنان سوى او جنگ را برکشید

ازان مهتران پیش پیران چهار

بنیزه ز اسب اندر افگند خوار

بزه کرد پیران ویسه کمان

همى تیر بارید بر بدگمان‏

سپر بر سر آورد گیو سترگ

بنیزه در آمد بکردار گرگ‏

چو آهنگ پیران سالار کرد

که جوید بآورد با او نبرد

فرو ماند اسبش همیدون بجاى

از آنجا که بد پیش ننهاد پاى‏

یکى تازیانه بران تیز رو

بزد خشم را نامبردار گو

بجوشید و بگشاد لب را ز بند

بنفرین دژخیم دیو نژند

بیفگند نیزه کمان برگرفت

یکى درقه کَرگ بر سر گرفت‏

کمان را بزه کرد و بگشاد بر

که با دست پیران بدوزد سپر

بزد بر سرش چار چوبه خدنگ

نبد کارگر تیر بر کوه سنگ‏

همیدون سه چوبه بر اسب سوار

بزد گیو پیکان آهن گذار

نشد اسب خسته نه پیران نیو

بدانجا رسیدند یاران گیو

چو پیران چنان دید برگشت زود

برفت از پسش گیو تازان چو دود

بنزدیک گیو آمد آنگه پسر

که اى نامبردار فرخ پدر

من ایدون شنیدستم از شهریار

که پیران فراوان کند کارزار

ز چنگ بسى تیز چنگ اژدها

مر او را بود روز سختى رها

سرانجام بر دست گودرز هوش

برآید تو اى باب چندین مکوش‏

پس اندر رسیدند یاران گیو

پر از خشم و کینه سواران نیو

چو پیران چنان دید برگشت ز وى

سوى لشکر خویش بنهاد روى‏

خروشان پر از درد و رخساره زرد

بنزدیک لهّاک و فرشیدورد

بیامد که اى نامداران من

دلیران و خنجرگزاران من‏

شما را ز بهر چنین روزگار

همى پرورانیدم اندر کنار

کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه

جهان شد بما بر ز دشمن سیاه‏

نبینم کسى کز پى نام و ننگ

بپیش سپاه اندر آید بجنگ‏

چو آواز پیران بدیشان رسید

دل نامداران ز کین بردمید

برفتند و گفتند گر جان پاک

نباشد بتن نیستمان بیم و باک‏

ببندیم دامن یک اندر دگر

نشاید گشادن برین کین کمر

سوى گیو لهّاک و فرشیدورد

برفتند و جستند با او نبرد

برآمد بر گیو لهّاک نیو

یکى نیزه زد بر کمرگاه گیو

همى خواست کو را رباید ز زین

نگونسار از اسب افگند بر زمین‏

بنیزه زره بردرید از نهیب

نیامد برون پاى گیو از رکیب‏

بزد نیزه پس گیو بر اسب اوى

ز درد اندر آمد تگاور بروى‏

پیاده شد از باره لهّاک مرد

فراز آمد از دور فرشیدورد

ابر نیزه گیو تیغى چو باد

بزد نیزه ببرید و برگشت شاد

چو گیو اندران زخم او بنگرید

عمود گران از میان برکشید

بزد چون یکى تیز دم اژدها

که از دست او خنجر آمد رها

سبک دیگرى زد بگردنش بر

که آتش ببارید بر تنش بر

بجوشید خون بر دهانش از جگر

تنش سست برگشت و آسیمه سر

چو گیو اندرین بود لهّاک زود

نشست از بر بادپایى چو دود

ابا گرز و با نیزه بر سان شیر

بر گیو رفتند هر دو دلیر

چه مایه ز چنگ دلاور سران

بروبر ببارید گرز گران‏

بزین خدنگ اندرون بد سوار

ستوهى نیامدش از کارزار

چو دیدند لهّاک و فرشیدورد

چنان پایدارى ازان شیر مرد

ز بس خشم گفتند یک با دگر

که ما را چه آمد ز اختر بسر

برین زین همانا که کوهست و روست

بروبر ندرّد جز از شیر پوست‏

ز یارانش گیو آنگهى نیزه خواست

همى گشت هر سو چپ و دست راست‏

بدیشان نهاد از دو رویه نهیب

نیامد یکى را سر اندر نشیب‏

بدل گفت کارى نو آمد بروى

مرا زین دلیران پرخاش جوى‏

نه از شهر ترکان سران آمدند

که دیوان مازندران آمدند

سوى راست گیو اندر آمد چو گرد

گرازه بپرخاش فرشیدورد

ز پولاد در چنگ سیمین ستون

بزیر اندرون باره چون هیون‏

گرازه چو بگشاد از باد دست

بزین بر شد آن ترگ پولاد بست‏

بزد نیزه بر کمربند اوى

زره بود نگسست پیوند اوى‏

یکى تیغ در چنگ بیژن چو شیر

بپشت گرازه در آمد دلیر

بزد بر سر و ترگ فرشیدورد

زمین را بدرّید ترک از نبرد

همى کرد بر بارگى دست راست

باسب اندر آمد نبود آنچ خواست‏

پس بیژن اندر دمان گستهم

ابا نامداران ایران بهم‏

بنزدیک توران سپاه آمدند

خلیده دل و کینه خواه آمدند

ز توران سپاه اندریمان چو گرد

بیامد دمان تا بجاى نبرد

عمودى فروهشت بر گستهم

که تا بگسلاند میانش ز هم‏

بتیغش برآمد بدو نیم گشت

دل گستهم زو پر از بیم گشت‏

بپشت یلان اندر آمد هجیر

ابر اندریمان ببارید تیر

خدنگش بدرید برگستوان

بماند آن زمان بارگى بى‏روان‏

پیاده شد از باره مرد سوار

سپر بر سر آورد و برساخت کار

ز ترکان برآمد سراسر غریو

سواران برفتند برسان دیو

مر او را بچاره ز آوردگاه

کشیدند از پیش روى سپاه‏

سپهدار پیران ز سالارگاه

بیامد بیاراست قلب سپاه‏

ز شبگیر تا شب برآمد ز کوه

سواران ایران و توران گروه‏

همى گرد کینه برانگیختند

همى خاک با خون برآمیختند

از اسبان و مردان همه رفته هوش

دهن خشک و رفته ز تن زور و توش‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن