اردشیر بابکان
بر تخت نشستن اردشیر
ببغداد بنشست بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دلافروز تاج
کمر بسته و گرز شاهان بدست
بیاراسته جایگاه نشست
شهنشاه خواندند زان پس ورا
ز گشتاسپ نشناختى کس ورا
چو تاج بزرگى بسر بر نهاد
چنین کرد بر تخت پیروزه یاد
که اندر جهان داد گنج منست
جهان زنده از بخت و رنج منست
کس این گنج نتواند از من ستد
بد آید بمردم ز کردار بد
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک
جهان سر بسر در پناه منست
پسندیدن داد راه منست
ببغداد بنشست بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دلافروز تاج
کمر بسته و گرز شاهان بدست
بیاراسته جایگاه نشست
شهنشاه خواندند زان پس ورا
ز گشتاسپ نشناختى کس ورا
چو تاج بزرگى بسر بر نهاد
چنین کرد بر تخت پیروزه یاد
که اندر جهان داد گنج منست
جهان زنده از بخت و رنج منست
کس این گنج نتواند از من ستد
بد آید بمردم ز کردار بد
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک
جهان سر بسر در پناه منست
پسندیدن داد راه منست
نباید که از کار داران من
ز سرهنگ و جنگى سواران من
بخسپد کسى دل پر از آرزوى
گر از بنده گر مردم نیک خوى
گشادست بر هر کس این بارگاه
ز بد خواه و ز مردم نیک خواه
همه انجمن خواندند آفرین
که آباد بادا بدادت زمین
فرستاد بر هر سوى لشکرى
که هر جا که باشد ز دشمن سرى
سر کینه ورشان براه آورید
گر آیین شمشیر و گاه آورید