اردشیر بابکان
داستان کرم هفتواد
ببین این شگفتى که دهقان چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
به شهر کجاران بدریاى پارس
چو گوید ز بالا و پهناى پارس
یکى شهر بد تنگ و مردم بسى
ز کوشش بدى خوردن هر کسى
بدان شهر دختر فراوان بدى
که بىکام جوینده نان بدى
بیک روى نزدیک او بود کوه
شدندى همه دختران همگروه
ازان هر یکى پنبه بردى بسنگ
یکى دوکدانى ز چوب خدنگ
بدروازه دختر شدى همگروه
خرامان ازین شهر تا پیش کوه
برآمیختندى خورشها بهم
نبودى بخورد اندرون بیش و کم
ببین این شگفتى که دهقان چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
به شهر کجاران بدریاى پارس
چو گوید ز بالا و پهناى پارس
یکى شهر بد تنگ و مردم بسى
ز کوشش بدى خوردن هر کسى
بدان شهر دختر فراوان بدى
که بىکام جوینده نان بدى
بیک روى نزدیک او بود کوه
شدندى همه دختران همگروه
ازان هر یکى پنبه بردى بسنگ
یکى دوکدانى ز چوب خدنگ
بدروازه دختر شدى همگروه
خرامان ازین شهر تا پیش کوه
برآمیختندى خورشها بهم
نبودى بخورد اندرون بیش و کم
نرفتى سخن گفتن از خواب و خورد
ازان پنبهشان بود ننگ و نبرد
شدندى شبانگه سوى خانه باز
شده پنبهشان ریسمان طراز
بدان شهر بىچیز و خرّم نهاد
یکى مرد بد نام او هفتواد
برین گونه بر نام او از چه رفت
ازیراک او را پسر بود هفت
گرامى یکى دخترش بود و بس
که نشمردى او دختران را بکس
چنان بد که روزى همه همگروه
نشستند با دوک در پیش کوه
برآمیختند آن کجا داشتند
بگاه خورش دوک بگذاشتند
چنان بد که این دختر نیک بخت
یکى سیب افگنده باد از درخت
بره بر بدید و سبک بر گرفت
ز من بشنو این داستان شگفت
چو آن خوب رخ میوه اندر گزید
یکى در میان کرم آگنده دید
بانگشت زان سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش
چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت
بنام خداوند بىیار و جفت
من امروز بر اختر کرم سیب
برشتن نمایم شما را نهیب
همه دختران شاد و خندان شدند
گشادهرخ و سیم دندان شدند
دو چندان که رشتى بروزى برشت
شمارش همى بر زمین بر نوشت
و زان جا بیامد بکردار دود
بمادر نمود آن کجا رشته بود
برو آفرین کرد مادر بمهر
که بر خوردى از مادر اى خوب چهر
بشبگیر چون ریسمان برشمرد
دو چندانک هر بار بردى ببرد
چو آمد بدان چارهجوى انجمن
برشتن نهاده دل و گوش و تن
چنین گفت با نامور دختران
که اى ماهرویان و نیک اختران
من از اختر کرم چندان طراز
بریسم که نیزم نیاید نیاز
برشت آنکجا برده بد پیش ازین
بکار آمدى گر بدى بیش ازین
سوى خانه برد آن طرازى که رشت
دل مام او شد چو خرّم بهشت
همى لختى سیب هر بامداد
پرى روى دختر بران کرم داد
ازان پنبه هر چند کردى فزون
برشتى همى دختر پر فسون
چنان بد که یک روز مام و پدر
بگفتند با دختر پر هنر
که چندین بریسى مگر با پرى
گرفتستى اى پاک تن خواهرى
سبک سیم تن پیش مادر بگفت
ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت
همان کرم فرّخ بدیشان نمود
زن و شوى را روشنایى فزود
بفالى گرفت آن سخن هفتواد
ز کارى نکردى بدل نیز یاد
چنین تا بر آمد برین روزگار
فروزندهتر گشت هر روز کار
مگر ز اختر کرم گفتى سخن
برو نو شدى روزگار کهن
مر این کرم را خوار نگذاشتند
بخوردنش نیکو همى داشتند
تن آور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت
همى تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش
بمشک اندرون پیکر زعفران
بر و پشت او از کران تا کران
یکى پاک صندوق کردش سیاه
بدو اندرون ساخته جایگاه
چنان شد که در شهر بىهفتواد
نگفتى سخن کس ببیداد و داد
فراز آمدش ارج و آزرم و چیز
توانگر شد آن هفت فرزند نیز
یکى میر بد اندر آن شهر اوى
سرافراز با لشکر و رنگ و بوى
بهانه همى ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد
ازان آگهى مرد شد در نهیب
بیامد ازان شهر دل با شکیب
همان هفت فرزند پیش اندرون
پر از درد دل دیدگان پر ز خون
ز هر سو برانگیخت بانگ و نفیر
برو انجمن گشت برنا و پیر
هر آنجا که بایست دینار داد
بکنداوران چیز بسیار داد
یکى لشکرى شد بر او انجمن
همه نامداران شمشیرزن
همه یک سره پیش فرزند اوى
برفتند و گشتند پیکار جوى