اردشیر بابکان
زادن اردشیر بابکان
چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر
یکى کودک آمد چو تابنده مهر
بماننده نامدار اردشیر
فزاینده و فرّخ و دلپذیر
همان اردشیرش پدر کرد نام
نیا شد بدیدار او شاد کام
همى پروریدش ببر بر بناز
بر آمد برین روزگارى دراز
مر او را کنون مردم تیزویر
همى خواندش بابکان اردشیر
بیاموختندش هنر هرچ بود
هنر نیز بر گوهرش بر فزود
چنان شد بدیدار و فرهنگ و چهر
که گفتى همى زو فروزد سپهر
چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر
یکى کودک آمد چو تابنده مهر
بماننده نامدار اردشیر
فزاینده و فرّخ و دلپذیر
همان اردشیرش پدر کرد نام
نیا شد بدیدار او شاد کام
همى پروریدش ببر بر بناز
بر آمد برین روزگارى دراز
مر او را کنون مردم تیزویر
همى خواندش بابکان اردشیر
بیاموختندش هنر هرچ بود
هنر نیز بر گوهرش بر فزود
چنان شد بدیدار و فرهنگ و چهر
که گفتى همى زو فروزد سپهر
پس آگاهى آمد سوى اردوان
ز فرهنگ و ز دانش آن جوان
که شیر ژیانست هنگام رزم
بناهید ماند همى روز بزم
یکى نامه بنوشت پس اردوان
سوى بابک نامور پهلوان
که اى مرد با دانش و رهنماى
سخنگوى و با نام و پاکیزه راى
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواریست گوینده و یاد گیر
چو نامه بخوانى هم اندر زمان
فرستش بنزدیک ما شادمان
ز بایستهها بىنیازش کنم
میان یلان سرفرازش کنم
چو باشد بنزدیک فرزند ما
نگوییم کو نیست پیوند ما
چو آن نامه شاه بابک بخواند
بسى خون مژگان برخ بر فشاند
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان نو رسیده جوان اردشیر
بدو گفت کاین نامه اردوان
بخوان و نگه کن بروشن روان
من اینک یکى نامه نزدیک شاه
نویسم فرستم یکى نیک خواه
بگویم که اینک دل و دیده را
دلاور جوان پسندیده را
فرستادم و دادمش نیز پند
چو آید بدان بارگاه بلند
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادى برو بر وزد
در گنج بگشاد بابک چو باد
جوان را ز هر گونهیى کرد شاد
ز زرّین ستام و ز گوپال و تیغ
ز فرزند چیزش نیامد دریغ
ز دینار و دیبا و اسپ و رهى
ز چینى و زربفت شاهنشهى
بیاورد و بنهاد پیش جوان
جوان شد پرستنده اردوان
بسى هدیهها نیز با اردشیر
ز دیبا و دینار و مشک و عبیر
ز پیش نیا کودک نیک پى
بدرگاه شاه اردوان شد برى