اردشیر بابکان

گریختن اردشیر با گلنار

چو شد روى کشور بکردار قیر

کنیزک بیامد بر اردشیر

چو دریا بر آشفت مرد جوان

که یک روز نشکیبى از اردوان‏

کنیزک بگفت آنچ روشن روان

همى گفت با نامدار اردوان‏

سخن چون ز گلنار زان سان شنید

شکیبایى و خامشى برگزید

دل مرد برنا شد از ماه تیز

ازان پس همى جست راه گریز

بدو گفت گر من بایران شوم

ز رى سوى شهر دلیران شوم‏

تو با من سگالى که آیى براه

گر ایدر بباشى بنزدیک شاه‏

اگر با من آیى توانگر شوى

همان بر سر کشور افسر شوى‏

چو شد روى کشور بکردار قیر

کنیزک بیامد بر اردشیر

چو دریا بر آشفت مرد جوان

که یک روز نشکیبى از اردوان‏

کنیزک بگفت آنچ روشن روان

همى گفت با نامدار اردوان‏

سخن چون ز گلنار زان سان شنید

شکیبایى و خامشى برگزید

دل مرد برنا شد از ماه تیز

ازان پس همى جست راه گریز

بدو گفت گر من بایران شوم

ز رى سوى شهر دلیران شوم‏

تو با من سگالى که آیى براه

گر ایدر بباشى بنزدیک شاه‏

اگر با من آیى توانگر شوى

همان بر سر کشور افسر شوى‏

چنین داد پاسخ که من بنده‏ام

نباشم جدا از تو تا زنده‏ام‏

همى گفت با لب پر از باد سرد

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

چنین گفت با ماه روى اردشیر

که فردا بباید شدن ناگزیر

کنیزک بیامد بایوان خویش

بکف بر نهاده تن و جان خویش‏

چو شد روى گیتى ز خورشید زرد

بخم اندر آمد شب لاژورد

کنیزک در گنجها باز کرد

ز هر گوهرى جستن آغاز کرد

ز یاقوت و ز گوهر شاهوار

ز دینار چندانک بودش بکار

بیامد بجایى که بودش نشست

بدان خانه بنهاد گوهر ز دست‏

همى بود تا شب بر آمد ز کوه

بخفت اردوان جاى شد بى‏گروه‏

از ایوان بیامد بکردار تیر

بیاورد گوهر بر اردشیر

جهانجوى را دید جامى بدست

نگهبان اسپان همه خفته مست‏

کجا مستشان کرده بود اردشیر

که وى خواست رفتن همى ناگزیر

دو اسپ گرانمایه کرده گزین

بر آخر چنان بود در زیر زین‏

جهانجوى چون روى گلنار دید

همان گوهر و سرخ دینار دید

هم اندر زمان پیش بنهاد جام

بزد بر سر تازى اسپان لگام‏

بپوشید خفتان و خود بر نشست

یکى تیغ زهر آب داده بدست‏

همان ماه رخ بر دگر بارگى

نشستند و رفتند یکبارگى‏

از ایوان سوى پارس بنهاد روى

همى رفت شادان دل و راه جوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن