خردمند و شایسته بهرامشاه
همى داشت سوک پدر چند گاه
چو بنشست بر جایگاه مهى
چنین گفت بر تخت شاهنشهى
که هر شاه کز داد گنج آگند
بدانید کان گنج نپراکند
ز ما ایزد پاک خشنود باد
بد اندیش را دل پر از دود باد
همه دانش او راست ما بندهایم
که کاهنده و هم فزایندهایم
جهاندار یزدان بود داد و راست
که نفزود در پادشاهى نه کاست
کسى کو ببخشش توانا بود
خردمند و بیدار و دانا بود
نباید که بندد در گنج سخت
بویژه خداوند دیهیم و تخت
و گر چند بخشى ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید ببن