خسرو پرویز

سپاه کشیدن خسرو به سوى آذرآبادگان

بهشتم بیاراست خورشید چهر

سپه را بکردار گردان سپهر

ز درگاه برخاست آواى کوس

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس‏

سپاهى گزین کرد ز آزادگان

بیامد سوى آذرابادگان‏

دو هفته بر آمد بفرمان شاه

بلشکر گه آمد دما دم سپاه‏

سرا پرده شاه بر دشت دوک

چنان لشکرى گشن و راهى سه دوک‏

نیاطوس را داد لشکر همه

بدو گفت مهتر تویى بر رمه‏

و زان جایگه با سواران گرد

عنان باره تیز تگ را سپرد

بهشتم بیاراست خورشید چهر

سپه را بکردار گردان سپهر

ز درگاه برخاست آواى کوس

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس‏

سپاهى گزین کرد ز آزادگان

بیامد سوى آذرابادگان‏

دو هفته بر آمد بفرمان شاه

بلشکر گه آمد دما دم سپاه‏

سرا پرده شاه بر دشت دوک

چنان لشکرى گشن و راهى سه دوک‏

نیاطوس را داد لشکر همه

بدو گفت مهتر تویى بر رمه‏

و زان جایگه با سواران گرد

عنان باره تیز تگ را سپرد

سوى راه چیچست بنهاد روى

همى راند شادان دل و راه جوى‏

بجایى که موسیل بود ارمنى

که کردى میان بزرگان منى‏

بلشکر گهش یار بندوى بود

که بندوى خال جهانجوى بود

برفت این دو گرد از میان سپاه

ز لشکر نگه کرد خسرو براه‏

بگستهم گفت آن دلاور دو مرد

چنین اسپ تازان بدشت نبرد

برو سوى ایشان ببین تا کیند

برین گونه تازان ز بهر چیند

چنین گفت گستهم کاى شهریار

برانم که آن مرد ابلق سوار

برادرم بندوى کند اورست

همان یارش از لشکرى دیگرست‏

چنین گفت خسرو بگستهم شیر

که این کى بود اى سوار دلیر

کجا کار بندوى باشد درشت

مگر پاک یزدان بود یار و پشت‏

اگر زنده خواهى بزندان بود

و گر کشته بر دار میدان بود

بدو گفت گستهم شاها درست

بدان سو نگه کن که او خال تست‏

گر آید بنزدیک و باشد جز اوى

ز گستهم گوینده جز جان مجوى‏

هم آنگه رسیدند نزدیک شاه

پیاده شدند اندران سایه گاه‏

چو رفتند نزدیک خسرو فراز

ستودند و بردند پیشش نماز

بپرسید خسرو ببنوى گفت

که گفتم ترا خاک یابم نهفت‏

بخسرو بگفت انچ بر وى رسید

همان مردمى کو ز بهرام دید

و زان چاره جستن دران روزگار

و زان پوشش جامه شهریار

همى گفت و خسرو فراوان گریست

از ان پس بدو گفت کاین مرد کیست‏

بدو گفت کاى شاه خورشید چهر

تو موسیل را چون نپرسى ز مهر

که تا تو ز ایران شدستى بروم

نخفتست هرگز بآباد بوم‏

سراپرده و دشت جاى وى است

نه خرگاه و خیمه سراى وى است‏

فراوان سپاهست با او بهم

سلیح بزرگى و گنج درم‏

کنون تا تو رفتى برین راه بود

نیازش ببرگشتن شاه بود

جهاندار خسرو بموسیل گفت

که رنج تو کى ماند اندر نهفت‏

بکوشیم تا روز تو به شود

همان نامت از مهتران مه شود

بدو گفت موسیل کاى شهریار

بمن بر یکى تازه کن روزگار

که آیم ببوسم رکیب ترا

ستایش کنم فرّ و زیب ترا

بدو گفت خسرو که با رنج تو

درفشان کنم زین سخن گنج تو

برون کرد یک پاى خویش از رکیب

شد آن مرد بیدار دل ناشکیب‏

ببوسید پاى و رکیب و را

همى خیره گشت از نهیب ورا

چو بیکار شد مرد خسرو پرست

جهانجوى فرمود تا برنشست‏

و ز ان دشت بى‏بر برانگیخت اسپ

همى تاخت تا پیش آذر گشسب‏

نوان اندر آمد بآتشکده

دلش بود یک سر بدرد آژده‏

بشد هیربد زند و استا بدست

بپیش جهاندار یزدان پرست‏

گشاد از میان شاه زرّین کمر

بر آتش بر آگند چندى گهر

نیایش کنان پیش آذر بگشت

بنالید و ز هیربد برگذشت‏

همى گفت کاى داور داد و پاک

سر دشمنان اندر آور بخاک‏

تو دانى که بر داد نالم همى

همه راه نیکى سگالم همى‏

تو مپسند بیداد بیدادگر

بگفت این و بر بست زرّین کمر

سوى دشت دوک اندر آورد روى

همى شد خلیده دل و راه جوى‏

چو آمد بلشکر گه خویش باز

همان تیره گشت آن شب دیریاز

فرستاد بیدار کارآگهان

که تا باز جویند کار جهان‏

چو آگاه شد لشکر نیمروز

که آمد ز ره شاه گیتى فروز

همه کوس بستند بر پشت پیل

زمین شد بکردار دریاى نیل‏

از ان آگهى سر بسر نو شدند

بیارى بنزدیک خسرو شدند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن