خسرو و شيرين
کشتن شیرین، مریم را و بند کردن خسرو شیروى را
ازان پس فزون شد بزرگى شاه
که خورشید شد آن کجا بود ماه
همه روز با دخت قیصر بدى
همو بر شبستانش مهتر بدى
ز مریم همى بود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
بفرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قیصر نژاد
ازان چاره آگه نبد هیچ کس
که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالى بر آمد که مریم بمرد
شبستان زرّین بشیرین سپرد
ازان پس فزون شد بزرگى شاه
که خورشید شد آن کجا بود ماه
همه روز با دخت قیصر بدى
همو بر شبستانش مهتر بدى
ز مریم همى بود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
بفرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قیصر نژاد
ازان چاره آگه نبد هیچ کس
که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالى بر آمد که مریم بمرد
شبستان زرّین بشیرین سپرد
چو شیرویه را سال شد بر دو هشت
ببالا ز سى سالگان برگذشت
بیاورد فرزانگان را پدر
بدان تا شود نامور پر هنر
همى داشت موبد مر او را نگاه
شب و روز شادان بفرمان شاه
چنان بد که یک روز موبد ز تخت
بیامد بنزدیک آن نیک بخت
چو آمد بنزدیک شیرویه باز
همیشه ببازیش بودى نیاز
یکى دفترى دید پیش اندرش
نوشته کلیله بران دفترش
بدست چپ آن جوان سترگ
بریده یکى خشک چنگال گرگ
سُروى سر گاومیشى براست
همى این بران بر زدى چونک خواست
غمى شد دل موبد از کار اوى
ز بازى و بیهوده کردار اوى
بفالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
شخ گاو و راى جوان سترگ
ز کار زمانه غمى گشت سخت
ازان برمنش کودک شوربخت
کجا طالع زادنش دیده بود
ز دستور و گنجور بشنیده بود
سوى موبد موبد آمد بگفت
که بازیست با آن گرانمایه جفت
بشد زود موبد بگفت آن بشاه
همى داشت خسرو مر او را نگاه
ز فرزند رنگ رخش زرد شد
ز کار زمانه پر از درد شد
ز گفتار مرد ستاره شمر
دلش بود پر درد و پیچان جگر
همى گفت تا کردگار سپهر
چگونه نماید بدین کرده چهر
چو بر پادشاهیش بیست و سه سال
گذر کرد شیرویه بفراخت یال
بیازرد زو شهریار بزرگ
که کودک جوان بود و گشته سترگ
پر از درد شد جان خندان اوى
و ز ایوان او کرد زندان اوى
هم آن را که پیوسته او بدند
گه راى جستن بر او شدند
بسى دیگر از مهتر و کهتران
که بودند با او ببند گران
همى بر گرفتند زیشان شمار
که پُرسه فزون آمد از سه هزار
همه کاخها را یک اندر دگر
برید آنک بد شاه را کارگر
ز پوشیدنیها و از خوردنى
ز بخشیدنى هم ز گستردنى
بایوانهاشان بیاراستند
پرستنده و بندگان خواستند
همان مى فرستاد و رامشگران
همه کاخ دینار بد بىکران
بهنگامشان رامش و خورد بود
نگهبان ایشان چهل مرد بود