آواز آفتاب

فراتر

می تازی ، همزاد عصیان !

به شکار ستاره ها رهسپاری ،

دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.

اینجا که من هستم

آسمان ، خوشه کهکشان می آویزد،

کو چشمی آرزومند؟

 

با ترس و شیفتگی ، در برکه فیروزه گون، گل های سپید می کنی

و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!

و اینجا – افسانه نمی گویم-

نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.

 

بیداری ات را جادو می زند،

سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید.

و – قصه نمی پردازم –

در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود،

بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.

در بیشه تو، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد.

در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .

در سایه – آفتاب دیارت قصه «خیر و شر» می شنوی.

من شکفتن را می شنوم.

و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.

 

تو در راهیی.

من رسیده ام.

 

اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!

میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.

.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن