ما هیچ، ما نگاه
تنهای منظره
کاج های زیادی بلند .
زاغ های زیادی سیاه .
آسمان به اندازه آبی .
سنگچین ها ، تماشا ، تجرد .
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ .
ناودان مزین به گنجشک .
آفتاب صریح .
خاک خشنود .
چشم تا کار می کند
هوش پاییز بود .
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مر طوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ ،
چشم های شبیه حیای مشبک ،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بید های لب رود
انس مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می شد .
فکر
آهسته بود .
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند .
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟
.