ابری نیست. بادی نیست. مینشینم لب حوض: گردش ماهیها، روشنی،…
آنی بود، درها وا شده بود. برگی نه، شاخی نه.…
شب سرشاری بود. روز از پای صنوبرها، تا فراترها میرفت.…
من سازم: بندی آوازم. برگیرم، بنوازم، برتارم زخمهء «لا» میزن…
دم غروب، میان حضور خسته اشیا. نگاه منتظری حجم وقت…
از خانه بدر، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا…
اهل کاشانم . روزگارم بد نیست . تکه نانی دارم…
نه تو میپایی، و نه کوه، میوه این باغ: اندوه،…
میرفتیم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سیاه! راهی…
باد آمد، در بگشا، اندوه خدا آورد. خانه بروب، افشان…