اسکندر
مردن فیلیپوس و بر تخت نشستن اسکندر
بمرد اندران چند گه فیلقوس
بروم اندرون بود یک چند بوس
سکندر بتخت نیا بر نشست
بهى جست و دست بدى را ببست
یکى نامدارى بد آنگه بروم
کزو شاد بد آن همه مرز و بوم
حکیمى که بد ارسطالیس نام
خردمند و بیدار و گسترده کام
به پیش سکندر شد آن پاک راى
زبان کرد گویا و بگرفت جاى
بدو گفت کاى مهتر شادکام
همى گم کنى اندرین کار نام
که تخت کیان چون تو بسیار دید
نخواهد همى با کسى آرمید
هرانگه که گویى رسیدم بجاى
نباید بگیتى مرا رهنماى
بمرد اندران چند گه فیلقوس
بروم اندرون بود یک چند بوس
سکندر بتخت نیا بر نشست
بهى جست و دست بدى را ببست
یکى نامدارى بد آنگه بروم
کزو شاد بد آن همه مرز و بوم
حکیمى که بد ارسطالیس نام
خردمند و بیدار و گسترده کام
به پیش سکندر شد آن پاک راى
زبان کرد گویا و بگرفت جاى
بدو گفت کاى مهتر شادکام
همى گم کنى اندرین کار نام
که تخت کیان چون تو بسیار دید
نخواهد همى با کسى آرمید
هرانگه که گویى رسیدم بجاى
نباید بگیتى مرا رهنماى
چنان دان که نادانترین کس توى
اگر پند دانندگان نشنوى
ز خاکیم و هم خاک را زادهایم
به بیچارگى دل بدو دادهایم
اگر نیک باشى بماندت نام
بتخت کیى بر بوى شادکام
وگر بد کنى جز بدى ندروى
شبى در جهان شادمان نغنوى
بنیکى بود شاه را دست رس
ببد روز گیتى نجستست کس
سکندر شنید این پسند آمدش
سخنگوى را فرّمند آمدش
بفرمان او کرد کارى که کرد
ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد
بنو هر زمانیش بنواختى
چو رفتى بر تخت بنشاختى
چنان بد که روزى فرستادهیى
سخنگو و روشن دل آزادهیى
ز نزدیک دارا بیامد بروم
کجا باژ خواهد ز آباد بوم
بپیش سکندر بگفت آن سخن
غمى شد سکندر ز باژ کهن
بدو گفت رو پیش دارا بگوى
که از باژ ما شد کنون رنگ و بوى
که مرغى که زرّین همى خایه کرد
بمرد و سر باژ بىمایه کرد
فرستاده پاسخ بدان سان شنید
بترسید و ز روم شد ناپدید
سکندر سپه را سراسر بخواند
گذشته سخن پیش ایشان براند
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر مرد نیکى گمان
مرا روى گیتى بباید سپرد
بد و نیک چندى بباید شمرد
شما را بباید کنون ساختن
دل از بوم و آرام پرداختن
سر گنجهاى نیا باز کرد
بفرمود تا لشکرش ساز کرد
بشبگیر برخاست از روم غو
ز شهر و ز درگاه سالار نو
برون آمد آن نامور شهریار
بره بر چنان لشکر نامدار
درفشى پس پشت سالار روم
نوشته برو سرخ و پیروزه بوم
هماى از برو خیزرانش قضیب
نوشته برو بر محبّ صلیب
بمصر آمد از روم چندان سپاه
که بستند بر مور و بر پشّه راه
دو لشکر بروى اندر آورده روى
ببودند یک هفته پرخاش جوى
بهشتم بمصر اندر آمد شکست
سکندر سر راه ایشان ببست
ز یک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بیکار شد
ز گوپال و از اسپ و برگستوان
ز خفتان و ز خنجر هندوان
کمرهاى زرّین و زرّین ستام
همان تیغ هندى بزرّین نیام
ز دیبا و دینار چندان بیافت
که از خواسته بارگى بر نتافت
بسى زینهارى بیامد سوار
بزرگان جنگاور و نامدار
و زان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت
چو بشنید دارا که لشکر ز روم
بجنبید و آمد برین مرز و بوم
برفتند ز اصطخر چندان سپاه
که از نیزه بر باد بستند راه
همى داشت از پارس آهنگ روم
کز ایران گذارد بآباد بوم
چو آورد لشکر بپیش فرات
سپه را عدد بود بیش از نبات
بگرد لب آب لشکر کشید
ز جوشن کسى آب دریا ندید