انوشیروان
آباد کردن نوشین روان، شهر را به مانند انطاکیه و نشاندن درین بندیان رومى را
زمین دید رخشانتر از چرخ ماه
بگردید بر گرد آن شهر شاه
ز بس باغ و میدان و آب روان
همى تازه شد پیر گشته جهان
چنین گفت با موبدان شهریار
که انطاکیه است این اگر نوبهار
کسى کو ندیدست خرم بهشت
ز مشک اندرو خاک و ز زرّ خشت
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر آسمان آفتاب
نگه کرد باید بدین تازه بوم
که آباد بادا همه مرز روم
زمین دید رخشانتر از چرخ ماه
بگردید بر گرد آن شهر شاه
ز بس باغ و میدان و آب روان
همى تازه شد پیر گشته جهان
چنین گفت با موبدان شهریار
که انطاکیه است این اگر نوبهار
کسى کو ندیدست خرم بهشت
ز مشک اندرو خاک و ز زرّ خشت
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر آسمان آفتاب
نگه کرد باید بدین تازه بوم
که آباد بادا همه مرز روم
یکى شهر فرمود نوشین روان
بدو اندرون آبهاى روان
بکردار انطاکیه چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
بزرگان روشن دل و شادکام
ورا زیب خسرو نهادند نام
شد آن زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتى پر از رنگ و بوى و نگار
اسیران کزان شهرها بسته بود
ببند گران دست و پا خسته بود
بفرمود تا بند برداشتند
بدان شهرها خوار بگذاشتند
چنین گفت کاین نو بر آورده جاى
همش گلشن و بوستان و سراى
بکردیم تا هر کسى را بکام
یکى جاى باشد سزاوار نام
ببخشید بر هر کسى خواسته
زمین چون بهشتى شد آراسته
ز بس برزن و کوى و بازارگاه
تو گفتى نماندست بر خاک راه
بیامد یکى پر سخن کفشگر
چنین گفت کاى شاه بیدادگر
بقالینیوس اندرون خان من
یکى تود بد پیش پالان من
ازین زیب خسرو مرا سود نیست
که بر پیش درگاه من تود نیست
بفرمود تا بر در شور بخت
بکشتند شاداب چندى درخت
یکى مرد ترسا گزین کرد شاه
بدو داد فرمان و گنج و کلاه
بدو گفت کاین زیب خسرو تراست
غریبان و این خانه نو تراست
بسان درخت برومند باش
پدر باش گاهى چو فرزند باش
ببخشش بیاراى و زفتى مکن
براندازه باید ز هر در سخن
ز انطاکیه شاه لشکر براند
جهان دیده ترسا نگهبان نشاند