باب چهارم در تواضع

شنیدم که وقتی سحرگاه عید

شنیدم که وقتی سحرگاه عید

ز گرمابه آمد برون با یزید

یکی طشت خاکسترش بی خبر

فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت شولیده دستار و موی

کف دست شکرانه مالان به روی

که ای نفس من در خور آتشم

به خاکستری روی درهم کشم؟

بزرگان نکردند در خود نگاه

خدا بینی از خویشتن بین مخواه

بزرگی به ناموس و گفتار نیست

بلندی به دعوی و پندار نیست

تواضع سر رفعت افرازدت

تکبر به خاک اندر اندازدت

به گردن فتد سرکش تند خوی

بلندیت باید بلندی مجوی

ز مغرور دنیا ره دین مجوی

خدا بینی از خویشتن بین مجوی

گرت جاه باید مکن چون خسان

به چشم حقارت نگه در کسان

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *