باب نهم در توبه و راه صواب

شبی خفته بودم به عزم سفر

شبی خفته بودم به عزم سفر

پی کاروانی گرفتم سحر

بر آمد یکی سهمگین باد و گرد

که بر چشم مردم جهان تیره کرد

به ره در یکی دختر خانه بود

به معجر غبار از پدر می زدود

پدر گفتش ای نازنین چهر من

که داری دل آشفته ی مهر من

نه چندان نشیند در این دیده خاک

که بازش به معجر توان کرد پاک

بر این خاک چندان صبا بگذرد

که هر ذره از ما به جایی برد

تو را نفس رعنا چو سرکش ستور

دوان می برد تا سر شیب گور

اجل ناگهت بگسلاند رکیب

عنان باز نتوان گرفت از نشیب

موعظه و نصیحت

خبر داری ای استخوانی قفس

که جان تو مرغی است نامش نفس؟

چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید

دگر ره نگردد به سعی تو صید

نگه دار فرصت که عالم دمی است

دمی پیش دانا به از عالمی است

سکندر که بر عالمی حکم داشت

در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت

میسر نبودش کز او عالمی

ستانند و مهلت دهندش دمی

برفتند و هرکس درود آنچه کشت

نماند بجز نام نیکو و زشت

چرا دل بر این کار وانگه نهیم؟

که یاران برفتند و ما بر رهیم

پس از ما همین گل دمد بوستان

نشینند با یکدگر دوستان

دل اندر دلارام دنیا مبند

که ننشست با کس که دل بر نکند

چو در خاکدان لحد خفت مرد

قیامت بیفشاند از موی گرد

نه چون خواهی آمد به شیراز در

سر و تن بشویی ز گرد سفر

پس ای خاکسار گنه عن قریب

سفر کرد خواهی به شهری غریب

بران از دو سرچشمه ی دیده جوی

ور آلایشی داری از خود بشوی

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *