باب سوم در عشق و مستی و شور

چنین دارم از پیر داننده یاد

چنین دارم از پیر داننده یاد

که شوریده ای سر به صحرا نهاد

پدر در فراقش نخورد و نخفت

پسر را ملامت بکردند و گفت

از آنگه که یارم کس خویش خواند

دگر با کسم آشنایی نماند

به حقش که تا حق جمالم نمود

دگر هرچه دیدم خیالم نمود

نشد گم که روی از خلایق بتافت

که گم کرده خویش را باز یافت

پراکند گانند زیر فلک

که هم دد توان خواندشان هم ملک

زیاد ملک چون ملک نارمند

شب و روز چون دد ز مردم رمند

قوی بازوانند و کوتاه دست

خردمند شیدا و هشیار مست

گه آسوده در گوشه ای خرقه دوز

گه آشفته در مجلسی خرقه سوز

نه سودای خودشان، نه پروای کس

نه در کنج توحیدشان جای کس

پریشیده عقل و پراکنده هوش

ز قول نصیحتگر آکنده گوش

به دریا نخواهد شدن بط غریق

سمندر چه داند عذاب الحریق؟

تهیدست مردان پر حوصله

بیابان نوردان بی قافله

ندارند چشم از خلایق پسند

که ایشان پسندیده حق بسند

عزیزان پوشیده از چشم خلق

نه زنار داران پوشیده دلق

پر از میوه و سایه ور چون رزند

نه چون ما سیه کار و ازرق رزند

بخود سر فرو برده همچون صدف

نه مانند دریا برآورده کف

نه مردم همین استخوانند و پوست

نه هر صورتی جان معنی در اوست

نه سلطان خریدار هر بنده ای است

نه در زیر هر ژنده ای زنده ای است

اگر ژاله هر قطره ای در شدی

چو خرمهره بازار از او پر شدی

چو غازی به خود بر نبندند پای

که محکم رود پای چوبین ز جای

حریفان خلوت سرای الست

به یک جرعه تا نفخه ی صورمست

به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ

که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *