دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

تکش با غلامان یکی راز گفت

تکش با غلامان یکی راز گفت

که این را نباید به کس باز گفت

به یک سالش آمد ز دل بر دهان

به یک روز شد منتشر در جهان

بفرمود جلاد را بی دریغ

که بردار سرهای اینان به تیغ

یکی زان میان گفت و زنهار خواست

مکش بندگان کاین گناه از تو خاست

تو اول نبستی که سرچشمه بود

چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟

تو پیدا مکن راز دل بر کسی

که او خود نگوید بر هر کسی

جواهر به گنجینه داران سپار

ولی راز را خویشتن پاس دار

سخن تا نگویی بر او دست هست

چو گفته شود یابد او بر تو دست

سخن دیوبندی است در چاه دل

به بالای کام و زبانش مهل

توان باز دادن رَهِ نرّه دیو

ولی باز نتوان گرفتن به ریو

تو دانی که چون دیو رفت از قفس

نیاید به لا حول کس باز پس

یکی طفل برگیرد از رخش بند

نیاید به صد رستم اندر کمند

مگوی آن که گر بر ملا اوفتد

سخنگو از آن در بلا اوفتد

به دهقان نادان چه خوش گفت زن:

به دانش سخن گوی یا دم مزن

مگوی آنچه طاقت نداری شنود

که جو کشته گندم نخواهی درود

چه نیکو زده است این مثل برهمن

بود حرمت هر کس از خویشتن

چو دشنام گویی دُعا نشنوی

بجز کشته ی خویش می ندروی

مگوی و منه تا توانی قدم

از اندازه بیرون وز اندازه کم

نباید که بسیار بازی کنی

که مر قیمت خویش را بشکنی

و گر تند باشی به یک بار و تیز

جهان از تو گیرند راه گریز

نه کوتاه دستی و بیچارگی

نه زجر و تطاول به یکبارگی

.

دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

به طفلی درم رغبت روزه خاست

به طفلی درم رغبت روزه خاست

ندانستمی چپ کدام است و راست

یکی عابد از پارسایان کوی

همی شستن آموختم دست و روی

که بسم الله اول به سنّت بگوی

دوم نیّت آور، سوم کف بشوی

پس آنگه دهن شوی و بینی سه بار

مناخر به انگشت کوچک بخار

به سبابه دندان پیشین بمال

که نهی است در روزه بعد از زوال

وز آن پس سه مشت آب بر روی زن

ز رستنگه موی سر تا ذقن

دگر دستها تا به مرفق بشوی

ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی

دگر مسح سر بعد از آن مسح پای

همین است و ختمش به نام خدای

کس از من نداند در این شیوه به

نبینی که فرتوت شد پیر ده؟

بگفتند با دهخدای آنچه گفت

فرستاد پیغامش اندر نهفت

که ای زشت کردار زیبا سخن

نخست آنچه گویی به مردم بکُن

نه مسواک در روزه گفتی خطاست

بنی آدم مرده خوردن رواست؟

دهان گو ز ناگفتنی ها بشوی

نخست آنگه از خوردنی ها بشوی

کسی را که نام آمد اندر میان

به نیکوترین نام و نعتش بخوان

چو همواره گویی که مردم خرند

مبر ظن که نامت چو مردم برند

چنان گوی سیرت به کوی اندرم

که گفتن توانی به روی اندرم

وگر شرمت از دیده ی ناظرست

نه ای بی بصر، غیب دان حاضرست؟

نیاید همی شرمت از خویشتن

کز او فارغ و شرم داری ز من؟

.

دسته‌ها
باب هشتم در شکر بر عافیت

شنیدم که پیری پسر را به خشم

شنیدم که پیری پسر را به خشم

ملامت همی کرد کای شوخ چشم

تو را تیشه دادم که هیزم شکن

نگفتم که دیوار مسجد بکن

زبان آمد از بهر شکر و سپاش

به غیبت نگرداندش حق شناس

گذرگاه قرآن و پند است گوش

به بهتان و باطل شنیدن مکوش

دو چشم از پی صنع باری نکوست

ز عیب برادر فرو گیر و دوست

.

دسته‌ها
باب نهم در توبه و راه صواب

ز عهد پدر یادم آید همی

ز عهد پدر یادم آید همی

که باران رحمت بر او هر دمی

که در طفلیم لوح و دفتر خرید

ز بهرم یکی خاتم و زر خرید

بدرکرد ناگه یکی مشتری

به خرمایی از دستم انگشتری

چو نشناسد انگشتری طفل خرد

به شیرینی از وی توانند برد

تو هم قیمت عمر نشناختی

که در عیش شیرین برانداختی

قیامت که نیکان بر اعلی رسند

ز قعر ثری بر ثریا رسند

تو را خود بماند سر از ننگ پیش

که گردت برآید عملهای خویش

برادر، ز کار بدان شرم دار

که در روی نیکان شوی شرمسار

در آن روز کز فعل پرسند و قول

اولوالعزم را تن بلزد ز هول

به جایی که دهشت خورند انبیا

تو عذر گنه را چه داری؟ بیا

زنانی که طاعت به رغبت برند

ز مردان ناپارسا بگذرند

تو را شرم ناید ز مردی خویش

که باشد زنان را قبول از تو بیش؟

زنان را به عذری معین که هست

ز طاعت بدارند گه گاه دست

تو بی عذر یک سو نشینی چو زن

رو ای کم ز زن، لاف مردی مزن

مرا خود مبین ای عجب در میان

ببین تا چه گفتند پیشینیان

چو از راستی بگذری خم بود

چه مردی بود کز زنی کم بود؟

به ناز و طرب نفس پروده گیر

به ایام دشمن قوی کرده گیر

یکی بچه ی گرگ می پرورید

چو پروده شد خواجه برهم درید

چو بر پهلوی جان سپردن بخفت

زبان آوری در سرش رفت و گفت

تو دشمن چنین نازنین پروری

ندانی که ناچار زخمش خوری؟

نه ابلیس در حق ما طعنه زد

کز اینان نیاید بجز کار بد؟

فغان از بدیها که در نفس ماست

که ترسم شود ظن ابلیس راست

چو ملعون پسند آمدش قهر ما

خدایش بینداخت از بهر ما

کجا سر برآریم از این عار و ننگ

که با او بصلحیم و با حق به جنگ

نظر دوست نادر کند سوی تو

چو در روی دشمن بود روی تو

گرت دوست باید کز او بر خوری

نباید که فرمان دشمن بری

روا دارد از دوست بیگانگی

که دشمن گزیند به همخانگی

ندانی که کمتر نهد دوست پای

چو بیند که دشمن بود در سرای؟

به سیم سیه تا چه خواهی خرید

که خواهی دل از مهر یوسف برید؟

.

دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

خرابت کند شاهد خانه کن

خرابت کند شاهد خانه کن

برو خانه آباد گردان به زن

نشاید هوس باختن با گلی

که هر بامدادش بود بلبلی

چو خود را به هر مجلسی شمع کرد

تو دیگر چو پروانه گردش مگرد

زن خوب خوش خوی آراسته

چه ماند به نادان نو خاسته؟

در او دم چو غنچه دمی از وفا

که از خنده افتد چو گل در قفا

نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ

که چون مقل نتوان شکستن به سنگ

مبین دل فریبش چو حور بهشت

کزان روی دیگر چو غول است زشت

گرش پای بوسی نداردت پاس

ورش خاک باشی نداند سپاس

سر از مغز و دست از درم کن تهی

چو خاطر به فرزند مردم دهی

مکن بد به فرزند مردم نگاه

که فرزند خویشت برآید تباه

.

دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

طریقت شناسان ثابت قدم

طریقت شناسان ثابت قدم

به خلوت نشستند جمعی به هم

یکی زان میان غیبت آغاز کرد

دَرِ ذکر بیچاره ای باز کرد

کسی گفتش ای یار شوریده رنگ

تو هرگز غزا کرده ای در فرنگ؟

بگفت از پس چار دیوار خویش

همه عمر ننهاده ام پای پیش

چنین گفت درویش صادق نفس

ندیدم چنین بخت برگشته کس

که کافر ز پیکارش ایمن نشست

مسلمان ز جور زبانش نرست

.

دسته‌ها
باب هشتم در شکر بر عافیت

شب از بهر آسایش تست و روز

شب از بهر آسایش تست و روز

مه روشن و مهر گیتی فروز

اگر باد و برف است و باران و میغ

وگر رعد چوگان زند، برق تیغ

همه کارداران فرمانبرند

که تخم تو در خاک می پرورند

اگر تشنه مانی ز سختی مجوش

که سقای ابر آبت آرد به دوش

صبا هم ز بهر تو فراش وار

همی گستراند بساط بهار

ز خاک آورد رنگ و بوی و طعام

تماشاگه دیده و مغز و کام

عسل دادت از نحل و من از هوا

رطب دادت از نخل و نخل از نوا

همه نخلبندان بخایند دست

ز حیرت که نخلی چنین کس نبست

خور و ماه و پروین برای تواند

قنادیل سقف سرای تواند

ز خارت گل آورد و از نافه مشک

زر از کان و برگ تر از چوب خشک

به دست خودت چشم و ابرو نگاشت

که محرم به اغیار نتوان گذاشت

توانا که او نازنین پرورد

به الوان نعمت چنین پرورد

به جان گفت باید نفس بر نفس

که شکرش نه کار زبان است و بس

خدایا دلم خون شد و دیده ریش

که می بینم انعامت از گفت بیش

نگویم دد و دام و مور و سمک

که فوج ملایک بر اوج فلک

هنوزت سپاس اندکی گفته اند

ز هزار هزاران یکی گفته اند

برو سعدیا دست و دفتر بشوی

به راهی که پایان ندارد مپوی

.

دسته‌ها
باب نهم در توبه و راه صواب

یکی برد بر پادشاهی ستیز

یکی برد بر پادشاهی ستیز

به دشمن سپردش که خونش بریز

گرفتار در دست آن کینه توز

همی گفت هر دم به زاری و سوز

اگر دوست بر خود نیازردمی

کی از دست دشمن جفا بردمی؟

تو از دوست گر عاقلی بر مگرد

که دشمن نیارد نگه در تو کرد

بسا جور دشمن بر کند پوست

رفیقی که بر خود بیازرد دوست

تو با دوست یکدل شو و یک سخن

که خود بیخ دشمن برآید ز بن

نپندارم این زشت نامی نکوست

به خشنودی دشمن آزار دوست

.

دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

در این شهرباری به سمعم رسید

در این شهرباری به سمعم رسید

که بازارگانی غلامی خرید

شبانگه مگر دست بردش به سیب

ببر درکشیدش به ناز و عتیب

پری چهره هرچ اوفتادش به دست

ز رخت و اوانیش در سر شکست

نه هرجا که بینی خطی دل فریب

توانی طمع کردنش در کتیب

گوا کرد بر خود خدای و رسول

که دیگر نگردم به گرد فضول

رحیل آمدش هم در آن هفته پیش

دل افگار و سربسته و روی ریش

چو بیرون شد از کازرون یک دو میل

به پیش آمدش سنگلاخی مهیل

بپرسید کاین قله را نام چیست؟

که بسیار بیند عجب هر که زیست

کسی گفتش این راه را وین مقام

بجز تنگ ترکان ندانیم نام

برنجید چون تنگ ترکان شنید

تو گفتی که دیدار دشمن بدید

سیه را بفرمود کای نیکبخت

هم این جا که هستی بینداز رخت

نه عقل است و نه معرفت یک جوم

اگر من دگر تنگ ترکان روم

در شهوت نفس کافر ببند

وگر عاشقی لت خور و سر ببند

چو مر بنده ای را همی پروری

به هیبت بر آرش کز او برخوری

وگر سیدش لب به دندان گزد

دماغ خداوندگاری پزد

غلام آبکش باید و خشت زن

بود بنده ی نازنین مشت زن

 هرجا که بینی خط دلفریب

توانی طمع کردنش در کتیب

گروهی نشینند با خوش پسر

که ما پاکبازیم و صاحب نظر

ز من پرس فرسوده ی روزگار

که بر سفره حسرت خورد روزه دار

ازان تخم خرما خورد گوسپند

که قفل است بر تنگ خرما و بند

سر گاو و عصار ازان در که است

که از کنجدش ریسمان کوته است

.

دسته‌ها
باب هفتم در عالم تربیت

چه خوش گفت دیوانه ی مرغزی

چه خوش گفت دیوانه ی مرغزی

حدیثی کز او لب به دندان گزی

من ار نام مردم بزشتی برم

نگویم بجز غیبت مادرم

که دانند پروردگان خرد

که طاعت همان به که مادر برد

رفیقی که غایب شد ای نیک نام

دو چیزست از او بر رفیقان حرام

یکی آن که مالش به باطل خورند

دوم آن که نامش به غیبت برند

هر آن کو برد نام مردم به عار

تو خیر خود از وی توقع مدار

که اندر قفای تو گوید همان

که پیش تو گفت از پس مردمان

کسی پیش من در جهان عاقل است

که مشغول خود وز جهان غافل است

.