دسته‌ها
گلستان سعدی

تمام شد کتاب گلستان

تمام شد کتاب گلستان والله المستعان ، به توفیق باری عز اسمه ، درین جمله چنان که رسم مولفان است از شعر متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت .

کهن خرقه خویش پیراستن

به از جامه عاریت خواستن

غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طبیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعنه دراز گردد که مغز دماغ ، بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست ، ولیکن بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که در موعظه های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند ، الحمدالله رب العالمین .

ما نصیحت به جاى خود کردیم

روزگارى در این به سر بردیم

گر نیاید به گوش رغبت کس

بر رسولان پیام باشد و بس

یا ناظرا فیه سل بالله مرحمته

علی المصنف واستغفر لصاحب

واطلب لنفسک من خیر ترید بها

من بعد ذلک غفرانا لکاتبه

والسلام .

.

دسته‌ها
باب هشتم در آداب صحبت و همنشنى

حکایت سخن عین صواب

ریشی درون جامه داشتم و شیخ از آن هر روز بپرسیدی که چون است و نپرسیدی کجاست . داسنتم از آن احتراز می کند که ذکر همه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته اند : هر که سخن نسنجد از جوابش برنجد .

تا نیک ندانی که سخن عین صواب است

باید که به گفتن دهن از هم نگشایی

گر راست سخن گویی و در بند بمانی

به زانکه دروغت دهد از بند رهایی

.

دسته‌ها
باب هشتم در آداب صحبت و همنشنى

حکایت چو سرو باش

حکیم فرزانه اى را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند ، هیچ یک را آزاد نخوانده اند مگر سرو را که ثمره ای ندارد . درین چه حکمت است ؟ گفت : هردرختی ثمره معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ ازین نیست و همه وقتی خوش است و این صفت آزادگان است .

به آنچه مى گذرد دل منه که دجله بسى

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد

.

دسته‌ها
باب هشتم در آداب صحبت و همنشنى

حکایت یکى از بزرگان

از یکى از بزرگان پرسیدند: با اینکه دست راست داراى چندین فضیلت و کمال است ، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى کنند؟

او در پاسخ گفت : ندانی که پیوسته اهل فضلا، از نعمتهاى دنیا محروم شوند ؟!

آنکه حظ آفرید و روزى داد

یا فضیلت همى دهد یا بخت

.

دسته‌ها
باب هشتم در آداب صحبت و همنشنى

حکایت فریدون

پارسایى در مناجات مى گفت : خدایا! بر بدان رحمت بفرست ، اما نیکان خود رحمتند و آنها را نیک آفریده اى .

گویند: فریدون که بر ضحاک ستمگر پیروز شد و خود به جاى او نشست فرمود خیمه شاهى او را در زمینى وسیع سازند. پس به نقاشان چنین دستور داد تا این را در اطراف آن خیمه با خط زیبا و درشت بنویسند و رنگ آمیزى کنند:

اى خردمند! با بدکاران به نیکى رفتار کن ، تا به پیروى از تو راه نیکان را برگزینند.

فریدون گفت : نقاشان چین را

که پیرامون خرگاهش بدوزند

بدان را نیک دار، اى مرد هشیار!

که نیکان خود بزرگ و نیک روزند

.

دسته‌ها
باب هشتم در آداب صحبت و همنشنى

حکایت لقمان

لقمان آهنی به دست حضرت داوود علیه السلام دید که همچون موم نزد او نرم مى شود و هر آن گونه بخواهد آن را مى سازد، چون مى دانست که بدون پرسیدن ، معلوم مى شود که داوود علیه السلام چه مى خواهد بسازد. از او سؤ ال نکرد، بلکه صبر کرد تا اینکه فهمید داوود علیه السلام به وسیله آن آهن ، زره ساخت .

چو لقمان دید کاندر دست داوود

همى آهن به معجز موم گردد

نپرسیدش چه مى سازى که دانست

که بى پرسیدنش معلوم گردد

.

دسته‌ها
باب هشتم در آداب صحبت و همنشنى

حکایت جاهلی

جاهلی خواست که الاغی را سخن گفتن بیاموزد، گفتار را به الاغ تلقین مى کرد و به خیال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد.

حکیمى او را گفت : اى احمق ! بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال باطل را از سرت بیرون کن ، زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى .

حکیمى گفتش اى نادان چه کوشى

در این سودا بترس از لولائم

نیاموزد بهایم از تو گفتار

تو خاموشى بیاموز از بهائم

هر که تاءمل نکند در جواب

بیشتر آید سخنش ناصواب

یا سخن آراى چو مردم بهوش

یا بنشین همچو بائم خموش

.

دسته‌ها
باب هشتم در آداب صحبت و همنشنى

حکایت نیک مردى کن نه چندان

شبانی را پدری خردمند بود . روزى بدو گفت : اى پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از پیروان خردمند می رود پندی بیاموز !

پدر گفت : به مردم نیکى کن ، ولى به اندازه ، نه به حدى که او را مغرور و خیره سر نماید.

شبانى با پدر گفت اى خردمند

مرا تعلیم ده پیرانه یک چند

بگفتا: نیک مردى کن نه چندان

که گردد خیره ، گرگ تیزدندان

.

دسته‌ها
باب هشتم در آداب صحبت و همنشنى

حکایت نصیحت پادشاهان

نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر .

موحد چه در پای ریزد زرش

چه شمشیر هندی نهی بر سرش

امید و هراسش نباشد ز کس

بر این است بنیاد توحید و بس

.

دسته‌ها
باب هشتم در آداب صحبت و همنشنى

حکایت زیر دستان

هر که بر زیر دستان نبخشاید به جور زیردستان گرفتار آید .

نه هر بازو که در وی قوتی هست

به مردی عاجزان را بشکند دست

ضعیفان را مکن بر دل گزندی

که درمانی به جور زورمندی

.