باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت کشتى گیرى

کشتى گیرى در فن کشتى گیرى سرآمده بود و سیصد و شصت بند فاخر بدانستی مگر گوشه ی خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت.

 سیصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تاخیر کردی . فی الجمله پسر در قوت و صنعت سرآ»د و کسی را در زمان او با او امکان مقومت نبود تا بحدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود : استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگیست و حق تربیت وگرنه به قوت ازو کمتر نیستم وبه صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دشخوار آمد . فرمود تا مصارعت کننند. 

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند . پسر چون پیل مست اندر آمد بصدمتی که اگر کوه رویین تن بودی از جای برکندی . استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است . بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او درآویخت . پسر دفع ندانست بهم برآمد. استا به دو دست از زمینش بالای سر برد و کوفت . غریو از خلق برخاست . ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده ی خویش دعوی مقومت کردی و بسر نبردی. گفت : ای پادشاه روی زمین ، به زور آوردی بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و مه عمر از من دریغ همی داشت ، امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد . گفت : از بهر چنین روزی که زیرکان گفته اند : دوست را چندان قوت مده که دشمنی کند . نشنیده ای که چه گفت آنکه از پرورده خویش جفا بدید.

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *