باب اول در عبرت پادشاهان
حکایت یکی از وزرا
یکی از وزرا پیش ذالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان . ذوالنون بگریست و گفت : اگر من خدای را عزوجل چنین پرستیدمی که تو سلطان را ، از جمله صدیقان بودمی.
گرنه امید و بیم راحت و رنج
پاى درویش بر فلک بودى
ور وزیر از خدا بترسید
همچنان کز ملک ، ملک بودى
.