باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت ظالم

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگران را دادی بطرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :

مارى تو که کرا ببینى بزنى

یا بوم که هر کجت نشینى نکنى

زورت از پیش مى رود با ما

با خداوند غیب دان نرود

زورمندى مکن بر اهل زمین

تا دعایى بر آسمان برود

حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت او درهم کشید و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد وس ایر املاکش بسوخت و ز بستر نرمش به خاکستر نرم نشاند . اتفاقا همان شخص بر او گذشت و دیدش که با یاران همی گفت : ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت : از دل درویشان.

حذر کن ز درد درونهاى ریش

که ریش درون عاقبت سر کند

بهم بر مکن تا توانى دلى

که آهى جهانى به هم بر کند

و بر تاج کیخسرو نبشته بود :

چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز

که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست به دست آمده است ملک به ما

به دستهاى دگر همچنین بخواهد رفت

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *