باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت مردم آزار

حکایت

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد . درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد . درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت . گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت : من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت : چندین روزگار کجا بودی؟ گفت : از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایى را که بینى بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون ندارى ناخن درنده تیز

با ددان آن به ، که کم گیرى ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش برآر

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *