باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت یکی از ملوک

یکی از ملوک را دیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی گفت:

ما را به جهان خوشتر از این یکدم نست

کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست

درویشی به سرما برون خفته و گفت :

اى آنکه به اقبال تو در عالم نیست

گیرم که غمت نیست ، غم ما هم نیست

ملک را خوش آمد ، صره ای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش . گفت : دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال ضعیف او رقت زیاد شد و خلعتی بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد. درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد.

قرار برکف آزادگان نگیرد مال

نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند : بهم برآمد و روی ازو درهم کشید . و زینجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت که از حدث و سورت پادشاهان برحذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.

حرامش بود نعمت پادشاه

که هنگام فرصت ندارد نگاه

مجال سخن تا نیابى ز پیش

به بیهوده گفتن مبر قدر خویش

گفت : این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندین مدت برانداخت برانید که خزانه ی بیت المال لقمه مساکین است نه طعمه ی اخوان الشاطین.

ابلهى کو روز روشن شمع کافورى نهد

زود بینى کش به شب روغن نباشد در چراغ

یکى از وزرای ناصح گفت : ای خداوند ، مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف بتفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع ، مناسب حال ارباب همت نیست یکی را بلطف امیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن.

به روى خود در طماع باز نتوان کرد

چو باز شد، به درشتى فراز نتوان کرد

کس نبیند که تشنگان حجاز

به سر آب شور گرد آیند

هر کجا چشمه اى بود شیرین

مردم و مرغ و مور گرد آیند

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *