باب هفتم در تاءثير تربيت
حکایت بیار آنچه دارى ز مردى و زور
سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر . جوانی بدرقه همراه من شد سپر باز ، چرخ انداز ، سلحشور ، بیش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده وسفر کرده ، رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده .
نیفتاده بر دست دشمن اسیر
به گردش نباریده باران تیر
اتفاقا من و این جوان هر دو در پی هم دوان . هران دیار قدیمش که پیش آمدی به قوت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه برکندی و تفاخر کنان گفتی :
پیل کو؟ تا کتف و بازوى گردان بیند
شیر کو؟ تا کف و سر پنجه مردان بیند
ما درین حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی . جوان را گفتم : چه پایی ؟
که دشمن به پاى خود آمد به گور
ولى دیدم تیر و کمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است .
نه هر که موى شکافد به تیر جوشن خاى
بروز حمله جنگ آوران بدارد پاى
چاره جز آن ندیدم که رخت و سلاح و جامه ها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم .
به کارهاى گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه در آرد به زیر خم کمند
جوان اگر چه قوى یال و پیلتن باشد
بجنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند
نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است
چنانکه مساءله شرع پیش دانشمند
.