شعراقرن هشتم هجری - 679 الی 776 شمسی

زندگی نامه ملک الشعرا خواجه جمال الدین سلمان

ملک الشعرا خواجه جمال الدین سلمان در اوایل قرن هشتم در شهر ساوه متولد شد . او دوران شهرت و رواج کار خود را در بغداد در خدمت شیخ حسن ایلکانی گذراند و سمت ملک الشعرایی دربار ایلکانی را گرفت . سلمان در میان شاعران قرن هشتم از تمتع وافر بر خوردار بود . مجموع اشعار سلمان به یازده هزار بیت از قصیده و غزل و قطعه و ترجیع و ترکیب و رباعی و مثنوی بالغ می وشد

سلمان از مطرح ترین و موفق ترین شاعران قصیده سرا و غزل سرای قرن هشتم است . او در میان انواع شعر که در قالبهای مختلف سروده است در قصیده سرایی تواناتر و استاد تر بود . زبان او در قصیده هایش روشن و گویاست شیوه سخن سلمان به سبک شاعران قصیده گوی قرن هشتم و آغاز قرن هفتم است . او را بحق خاتم قصیده سرایان بزرگ زبان پارسی به ویژه قصیده گویان مداح می دانند . در دیوان سلمان به برخی از قصاید زیبا بر میخوریم که در ستایش خداوند و نعت پیامبر و ائمه است که در میان شاعران این عهد متداول بود .

شیوه سلمان  در قصیده سرایی شیوه ای ما بین قدما و متاخرین است بدین معنی که در عین پیروی از پیشینیان ، اثر تحول زبان فارسی در قرون هفتم و هشتم در آنها به چشم می خورد و از حیث افکار و مطالب و مفاهیم نیز دارای تازگیهایی است سلمان در غزل نیز از جمله شاعران موفق است . فصاحت گفتاری و مضمون یابی های او و آمیختن افکار عاشقانه و عارفانه در غزل او را در ردیف بهترین غزل سرایان قرن هشتم قرار داده است .

غزل های سلمان و حافظ از نظر وحد وزن و قافیه و مضامین ، شباهت های بسیاری با هم دارندو چه فخری باری سلمان بالاتر از آنکه لسان الغیب شیراز با آن همه توانایی در سخن او را سر آمد فضلای زمان می خوانند .

سلمان در شعر به سعدی و مولوی نیز توجه داشته است وو شبعلی نعمانی در شعر  العجم درباره او می گوید : « سلمان اولین شخصی است که صنعت ایهام را در نهایت و به کثرت به کار برد »

آثار  سلمان :

  1.  کلیات دیوان
  2. جمشید و خورشید
  3. فراق نامه

در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش             می‌کشیدند مرا چون سر زلف تو به دوش

دیدم از باده نوشین و لب نوش لبان                     بزم رندان خرابات پر از «نوشانوش»

قصه حال پریشان من امشب زغمت                    به درازی چو سر زلف تو بگذشت ز دوش

عاقلا پند من بیدل بیهوش مده                          می به من ده که ندارم سر عقل و دل و هوش

در خرابات مغان دلق مرقع نخرند                    برو ای خواجه برو دلق مرقع بفروش

جامه زرق و لباسات در این ره عیب است          آشکارا چه کنی خرقه قبا ساز و بپوش

گر چو شمعت بکشد یار از و روی متاب           ور چو چنگت بزند دوست ز دستش مخروش

آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان را            آبرو ریخته بر خاک در باده فروش

 

امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما            تو مست می حسنی، من، مست می سودا

از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه           دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا

آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل    وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا

ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم           رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟

انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره           چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو          چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا

از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر          بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا

در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم           رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا

نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی       من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترس

ا

.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *