شعرامعاصر

زندگی نامه مهدی سهیلی

مهدی سهیلی فرزند غلامرضا از نوادگان حاج اکبر سمنانی از شاعران بزرگ معاصر است . وی در سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد . پس از پایان تحصیلات ابتدایی به فراگرفتن علوم قدیمیه و صرف و نحو عربی و منطق و معانی نزد استادان فن پرداخت و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام آباد به پایان آورد . سپس وارد خدمات مطبوعاتی و روزنامه نگاری شد .

نام خانوادگی خود را از حاجی علی اکبری سمنانی به سهیلی در سال ۱۳۲۲ تغییر داد .

در سالهای ۱۳۴۵ الی ۱۳۵۶ علاوه بر انجام کارهای مطبوعاتی و همکاری با روزنامه های فکاهی تهران ، سرپرستی کاروان شعر و موسیقی رادیو و داوری برنامه مشاعره را بر عهده داشت . او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .

آثار :

اشک مهتاب

سرود قرن

نگاهی در سکوت

لحظه ها و صحنه ها

بیا با هم بگرییم

چه کنم ؟ دلم از سنگ نیست

چشمان تو در آیینه اشک

اولین غم و آخرین نگاه

بوی بهار می دهد

طلوع محمد

در خاطر منی

 پنجره یی به باغ های نور

پرواز در آسمان شعر

یک آسمان ستاره

کاروانی از شعر  – 14 جلد

گنجواره سهیل – ۳ جلد

مشاعره

گنج غزل

بزم شاعران

سرود خدا

شعر و زندگی

بوسه یی بر دست مادر

شاهکارهای سعدی

شاهکارهای صائب و کلیم

ضرب المثل های معروف ایران

خاطرات یک سگ

سر دبیر گیج

غزل های هماهنگ

 

مادر! مرا ببخش .

فرزند خشمگین و خطا کار خویش را

مادر! حلال کن که سرا پا نامت است

با چشم اشکبار، ز پیشم چو میروی

سر تا بپای من

غرق ملامت است.

هر لحظه در برابر من اشک ریختی

از چشم پر ملال تو خواندم شکایتی

بیچاره من، که به همه ی اشکهای تو

هرگز نداشت راه گناهم نهایتی

تو گوهری که در کف طفلی فتاده ای

من، ساده لوح کودک گوهر ندیده ام

گاهی بسنگ جهل، گهر را شکسته ام

گاهی بدست خشم بخاکش کشیده ام

مادر! مرا ببخش.

صد بار از خطای پسر اشک ریختی

اما لبت به شکوه ی من آشنا نبود

بودم در این هراس که نفرین کنی ولی ــ

کار تو از برای پسر جز دعا نبود.

بعد از خدا ، خدای دل و جان من توئی

من،بنده ای که بار گنه می کشم به دوش

تو، آن فرشته ای که زمهرت سرشته اند

چشم از گناهکاری فرزند خود بپوش.

ای بس شبان تیره که در انتظار من

فانوس چشم خویش ــ به ره ، بر فروختی

بس شامهای تلخ که من سوختم زه تب

تو در کنار بستر من دست بر دعا

بر دیدگان مات پسر دیده دوختی

تا کاروان رنج مرا همرهی کنی

با چشم خواب سوز

چون شمع دیر پای

هر شب، گریستیئ

تا صبح ، سو ختی.

شبهای بس دراز نخفتی که با پسر

خوابد به ناز بر اثر لای لای تو.

رفتی به آستانه مرگ از برای من

ای تن به مرگ داده، بمیرم برای تو.

 

 

وقت سحر رسیده و مردی قمار باز-

از «برد و باختگاه» سوی خانه میرود

این بی ستاره مرد-

وین پاکباخته-

اندوهگین و مست بکاشانه میرود

دلمرده میخزد

دیوانه میرود

یکماه پیش دختر مرد قمار باز-

همراه اشکها-

با حالتی نژند-

میگفت:ای پدر!

هر روز در حیاط دبستان میان جمع-

یاران همکلاس بمن طعنه میزنند

کاین ژنده پوش دختر غمگین چه بینواست

کس با خبر نشد

او کیست از کجاست

یاران همکلاس من از ساغر غرور

مستند،مست ناز

اما نصیب دختر تو سر فکند گیست

وای این چه زندگیست؟

آن بی ستاره مرد

در چشمهای دختر اندوهگین خویش-

 

اشکی زدیده ریخت

گفتا که:ای شکوفه ی امید وآرزو

بس کن،سخن مگو

اندوهگین مباش

دردانه دخترم

ماه دگر بجامه ی نو پیکر ترا-

زیبنده میکنم

وین چشمهای غمزده را چون ستارها-

تابنده میکنم

.

برچسب ها
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

‫2 نظرها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *