شعرامعاصر

زندگی نامه منوچهر نیستانی

منوچهر نیستانی در سال ۱۳۱۵ در کرمان دیده به جهان گشود . وی تحصیلات متوسطه را در دبیرستان دارالفنون تهران بشت سر گذاشت سپس در سال ۱۳۳۴ شمسی به دانشسرای عالی تهران راه یافت و در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغ التحصیل گردید. وی علاوه بر شعر در زمینه های پژوهش ادبی و ترجمه کارهایی دارد .

منوچهر نیستانی از شاعران مطرح و پربار معاصر محسوب میشود و دارای زبان شعری مستقل و استوار است . شعر نیستانی شعری است اندوهگین ، آمیخته به طنزی تلخ که با زبانی ساده و بی پیرایه از جهان پیرامون خویش سخن می گوید

منوچهر نیستانی در شعر بیشتر منطقی است تا احساسی ، و منطق او در شعر بازتاب دیدگاههای اجتماعی اوست . پرایش عمده شعر نیستانی گرایش عاشقانه است و در کنار آن گرایش اجتماعی نیز به چشم می خورد . زبان شعری او تغزل است

منوچهر نیستانی در قالبهای گوناگون غزل ، شعر نو و شعر بی وزن اشعار قابل توجه ، نو و عمیق سروده است

منوچهر نیستانی در سال ۱۳۶۰ بر اثر سکته قلی دیه از جهان فرو بست .

آثار :

  1. جوانه – ۱۳۳۳
  2. خراب – ۱۳۳۷
  3. خط فاصله  – 1350
  4. دو با مانع – برگزیده اشعار – ۱۳۶۹

 

اینجا

هر دکمه ای به منبع برقی است متصل

کار تلاش آهن و بازوست

هر گوشه پیلواری پولاد

           – روی زمین چرب –

خفته است و دود عالم با اوست

با سینه ها رفاقت دیرین صبر و سل،

زینجا

گلهای لفظ های شما را

نارسته از لبان

طوفان پرغریو هزاران چرخ

از دودکش به خارج انبار می برد.

اینجا

انبار انفجار مدامی پر از صداست

بازیّ بی صدای لبان پیک قلب هاست.

هرسینه کوره ایّ و ز صد یاد مشتعل:

یاد غروب

(درهای آهنی بر روی پاشنه می چرخند

مردان چرب خسته

بی حرف

               دسته دسته بیرون می آیند)

غروب و خانه…

                – چه خوب، آه!-

لم دادن و تمدد اعصاب

با چای داغ و شام لب حوض

فریاد بچه ها

برخورد دیگ و قاشق مطبخ

و آنگاه خواب

خواب …

چشمان نمی توانند این دود را شکافت

هر چهره یک غریبه ی دیگر

          با چشم باد کرده

باگونه برآمده- از پشت درد و

دود

شط مدام همهمه اینجا

 

 

سکه در چشمه

تو – نیستی – (و چه گلها که با بهاران اند)

ترانه خوان تو – من نیستم – هزاران اند.

نثار راه تو یک آسمان شقایق سرخ،

که گوهران دل افروز شب کناران اند.

گریست، تلخ که: «صحرای آسمان خالی است!»

ستاره های در او چشم های ماران اند!

نشان مهرگیایی در این کویر که دید،

                –  ز مهر و مه – که در این راه رهسپاران اند؟…

                – «ولی، نه! این همه الماسگونه – در دل شب –

نه سکه اند که در قعر چشمه ساران اند؟

همین تلألؤ الماسگونه، می گوید،

که باز، بست امید بی شماران اند…

تو – تشنه کام به صحرا دمیده! –  دل خوش دار

که ابرهای سیه، مژده های باران اند.

نشسته سر به گریبان – کسی چه می داند؟ –

که در سواحل شب خیل سوگواران اند…

امیدها، که به دل داشتیم – می بینی؟-

که ساقه های لگدکوب روزگاران اند…

ترا به مزرع بی انتهای زرد غروب،

انیس محرم هر روزه کوهساران اند.

چراغ جادوی چشمان سبز او روشن!

که نیک عهد وفا را نگاهداران اند.

 

 

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *