فریدون

داستان فریدون با کارگزار ضحاک

چو کشور ز ضحاک بودى تهى

یکى مایه‏ور بد بسان رهى‏

که او داشتى گنج و تخت و سراى

شگفتى بدل سوزگى کدخداى‏

ورا کندرو خواندندى بنام

بکندى زدى پیش بیداد گام‏

بکاخ اندر آمد دوان کند رو

در ایوان یکى تاجور دید نو

نشسته بآرام در پیشگاه

چو سرو بلند از برش گرد ماه‏

ز یک دست سرو سهى شهرناز

بدست دگر ماه روى ارنواز

چو کشور ز ضحاک بودى تهى

یکى مایه‏ور بد بسان رهى‏

که او داشتى گنج و تخت و سراى

شگفتى بدل سوزگى کدخداى‏

ورا کندرو خواندندى بنام

بکندى زدى پیش بیداد گام‏

بکاخ اندر آمد دوان کند رو

در ایوان یکى تاجور دید نو

نشسته بآرام در پیشگاه

چو سرو بلند از برش گرد ماه‏

ز یک دست سرو سهى شهرناز

بدست دگر ماه روى ارنواز

همه شهر یک سر پر از لشکرش

کمر بستگان صف زده بر درش‏

نه آسیمه گشت و نه پرسید راز

نیایش کنان رفت و بردش نماز

برو آفرین کرد کاى شهریار

همیشه بزى تا بود روزگار

خجسته نشست تو با فرّهى

که هستى سزاوار شاهنشهى‏

جهان هفت کشور ترا بنده باد

سرت بر تر از ابر بارنده باد

فریدونش فرمود تا رفت پیش

بکرد آشکارا همه راز خویش‏

بفرمود شاه دلاور بدوى

که رو آلت تخت شاهى بجوى‏

نبیذ آر و رامشگران را بخوان

بپیماى جام و بیاراى خوان‏

کسى کو برامش سزاى منست

بدانش همان دلزداى منست‏

بیار انجمن کن بر تخت من

چنان چون بود در خور بخت من‏

چو بشنید از او این سخن کدخداى

بکرد آنچه گفتش بدو رهنماى‏

مى روشن آورد رامشگران

همان در خورش با گهر مهتران‏

فریدون غم افکند و رامش گزید

شبى کرد جشنى چنانچون سزید

چو شد رام گیتى دوان کندرو

برون آمد از پیش سالار نو

نشست از بر باره راه جوى

سوى شاه ضحاک بنهاد روى‏

بیامد چو پیش سپهبد رسید

سراسر بگفت آنچه دید و شنید

بدو گفت کاى شاه گردنکشان

ببرگشتن کارت آمد نشان‏

سه مرد سرافراز با لشکرى

فراز آمدند از دگر کشورى‏

ازان سه یکى کهتر اندر میان

ببالاى سرو و بچهر کیان‏

بسالست کهتر فزونیش بیش

از آن مهتران او نهد پاى پیش‏

یکى گرز دارد چو یک لخت کوه

همى تابد اندر میان گروه‏

باسپ اندر آمد بایوان شاه

دو پر مایه با او همیدون براه‏

بیامد بتخت کئى بر نشست

همه بند و نیرنگ تو کرد پست‏

هر آن کس که بود اندر ایوان تو

ز مردان مرد و ز دیوان تو

سر از پاى یک سر فرو ریختشان

همه مغز با خون برامیختشان‏

بدو گفت ضحاک شاید بدن

که مهمان بود شاد باید بدن‏

چنین داد پاسخ ورا پیش کار

که مهمان ابا گرزه گاو سار

بمردى نشیند بآرام تو

ز تاج و کمر بسترد نام تو

بآیین خویش آورد ناسپاس

چنین گر تو مهمان شناسى شناس‏

بدو گفت ضحاک چندین منال

که مهمان گستاخ بهتر بفال‏

چنین داد پاسخ بدو کندرو

که آرى شنیدم تو پاسخ شنو

گرین نامور هست مهمان تو

چه کارستش اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم

نشیند زند راى بر بیش و کم‏

بیک دست گیرد رخ شهرناز

بدیگر عقیق لب ارنواز

شب تیره‏گون خود بتر زین کند

بزیر سر از مشک بالین کند

چو مشک آن دو گیسوى دو ماه تو

که بودند همواره دلخواه تو

بگیرد ببرشان چو شد نیم مست

بدین گونه مهمان نباید بدست

بر آشفت ضحاک بر سان کرگ

شنید آن سخن کار زو کرد مرگ‏

بدشنام زشت و بآواز سخت

شگفتى بشورید با شور بخت‏

بدو گفت هرگز تو در خان من

ازین پس نباشى نگهبان من‏

چنین داد پاسخ ورا پیش کار

که ایدون گمانم من اى شهریار

کزان بخت هرگز نباشدت بهر

بمن چون دهى کدخدایى شهر

چو بى‏بهره باشى ز گاه مهى

مرا کار سازندگى چون دهى‏

چرا تو نسازى همى کار خویش

که هرگز نیامدت ازین کار پیش‏

ز تاج بزرگى چو موى از خمیر

برون آمدى مهترا چاره گیر

ترا دشمن آمد بگه بر نشست

یکى گرزه گاو پیکر بدست

همه بند و نیرنگت از رنگ برد

دلارام بگرفت و گاهت سپرد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن