فریدون

پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر

چو بگذشت از ان بر فریدون دو هشت

ز البرز کوه اندر آمد بدشت‏

بر مادر آمد پژوهید و گفت

که بگشاى بر من نهان از نهفت‏

بگو مر مرا تا که بودم پدر

کیم من ز تخم کدامین گهر

چه گویم کیم بر سر انجمن

یکى دانشى داستانم بزن

فرانک بدو گفت کاى نامجوى

بگویم ترا هر چه گفتى بگوى‏

تو بشناس کز مرز ایران زمین

یکى مرد بد نام او آبتین‏

ز تخم کیان بود و بیدار بود

خردمند و گرد و بى‏آزار بود

چو بگذشت از ان بر فریدون دو هشت

ز البرز کوه اندر آمد بدشت‏

بر مادر آمد پژوهید و گفت

که بگشاى بر من نهان از نهفت‏

بگو مر مرا تا که بودم پدر

کیم من ز تخم کدامین گهر

چه گویم کیم بر سر انجمن

یکى دانشى داستانم بزن

فرانک بدو گفت کاى نامجوى

بگویم ترا هر چه گفتى بگوى‏

تو بشناس کز مرز ایران زمین

یکى مرد بد نام او آبتین‏

ز تخم کیان بود و بیدار بود

خردمند و گرد و بى‏آزار بود

ز طهمورث گرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همى داشت یاد

پدر بد ترا و مرا نیک شوى

نبد روز روشن مرا جز بدوى‏

چنان بد که ضحاک جادو پرست

از ایران بجان تو یازید دست‏

از و من نهانت همى داشتم

چه مایه ببد روز بگذاشتم‏

پدرت آن گرانمایه مرد جوان

فدى کرده پیش تو روشن روان‏

ابر کتف ضحاک جادو دو مار

برست و بر آورد از ایران دمار

سر بابت از مغز پرداختند

همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوى بیشه

که کس را نه زان بیشه اندیشه‏

یکى گاو دیدم چو خرّم بهار

سراپاى نیرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پاى کرده بکش

نشسته ببیشه درون شاه‏فش‏

بدو دادمت روزگارى دراز

همى پروریدت ببر بر بناز

ز پستان آن گاو طاووس رنگ

بر افراختى چون دلاور پلنگ‏

سرانجام زان گاو و آن مرغزار

یکایک خبر شد سوى شهریار

ز بیشه ببردم ترا ناگهان

گریزنده ز ایوان و از خان و مان‏

بیامد بکشت آن گرانمایه را

چنان بى‏زبان مهربان دایه را

و ز ایوان ما تا بخورشید خاک

بر آورد و کرد آن بلندى مغاک‏

فریدون چو بشنید بگشاد گوش

ز گفتار مادر بر آمد بجوش‏

دلش گشت پر درد و سر پر ز کین

بابرو ز خشم اندر آورد چین‏

چنین داد پاسخ بمادر که شیر

نگردد مگر ز آزمایش دلیر

کنون کردنى کرد جادو پرست

مرا برد باید بشمشیر دست‏

بپویم بفرمان یزدان پاک

بر آرم ز ایوان ضحاک خاک‏

بدو گفت مادر که این راى نیست

ترا با جهان سربسر پاى نیست‏

جهاندار ضحاک با تاج و گاه

میان بسته فرمان او را سپاه‏

چو خواهد ز هر کشورى صد هزار

کمر بسته او را کند کارزار

جز اینست آیین پیوند و کین

جهان را بچشم جوانى مبین‏

که هر کو نبید جوانى چشید

بگیتى جز از خویشتن را ندید

بدان مستى اندر دهد سر بباد

ترا روز جز شاد و خرّم مباد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن