داستان رستم و اسفندیار
ستایش کردن اسفندیار نژاد خویش را
چو از رستم اسفندیار این شنید
بخندید و شادان دلش بر دمید
بدو گفت ازین رنج و کردار تو
شنیدم همه درد و تیمار تو
کنون کارهایى که من کردهام
ز گردنکشان سر بر آوردهام
نخستین کمر بستم از بهر دین
تهى کردم از بتپرستان زمین
کس از جنگ جویان گیتى ندید
که از کشتگان خاک شد ناپدید
نژاد من از تخم گشتاسپست
که گشتاسپ از تخم لهراسپست
که لهراسپ بد پور اورند شاه
که او را بدى از مهان تاج و گاه
هم اورند از گوهر کى پشین
که کردى پدر بر پشین آفرین
چو از رستم اسفندیار این شنید
بخندید و شادان دلش بر دمید
بدو گفت ازین رنج و کردار تو
شنیدم همه درد و تیمار تو
کنون کارهایى که من کردهام
ز گردنکشان سر بر آوردهام
نخستین کمر بستم از بهر دین
تهى کردم از بتپرستان زمین
کس از جنگ جویان گیتى ندید
که از کشتگان خاک شد ناپدید
نژاد من از تخم گشتاسپست
که گشتاسپ از تخم لهراسپست
که لهراسپ بد پور اورند شاه
که او را بدى از مهان تاج و گاه
هم اورند از گوهر کى پشین
که کردى پدر بر پشین آفرین
پشین بود از تخمه کىقباد
خردمند شاهى دلش پر ز داد
همى رو چنین تا فریدون شاه
که شاه جهان بود و زیباى گاه
همان مادرم دختر قیصرست
کجا بر سر رومیان افسرست
همان قیصر از سلم دارد نژاد
ز تخم فریدون با فرّ و داد
همان سلم پور فریدون گرد
که از خسروان نام شاهى ببرد
بگویم من و کس نگوید که نیست
که بىراه بسیار و راه اندکیست
تو آنى که پیش نیاکان من
بزرگان بیدار و پاکان من
پرستنده بودى همى با نیا
نجویم همى زین سخن کیمیا
بزرگى ز شاهان من یافتى
چو در بندگى تیز بشتافتى
ترا بازگویم همه هرچ هست
یکى گر دروغست بنماى دست
که تا شاه گشتاسپ را داد تخت
میان بسته دارم بمردى و بخت
هر انکس که رفت از پى دین بچین
بکردند زان پس برو آفرین
ازان پس که ما را بگفت گرزم
ببستم پدر دور کردم ز بزم
بلهراسپ از بند من بد رسید
شد از ترک روى زمین ناپدید
بیاورد جاماسپ آهنگران
که ما را گشاید ز بند گران
همان کار آهنگران دیر بود
مرا دل بر آهنگ شمشیر بود
دلم تنگ شد بانگشان بر زدم
تن از دست آهنگران بستدم
برافراختم سر ز جاى نشست
غل و بند بر هم شکستم بدست
گریزان شد ارجاسپ از پیش من
بران سان یکى نامدار انجمن
بمردى ببستم کمر بر میان
همى رفتم از پس چو شیر ژیان
شنیدى که در هفتخوان پیش من
چه آمد ز شیران و از اهرمن
بچاره برویین دژ اندر شدم
جهانى بران گونه بر هم زدم
بجستم همه کین ایرانیان
بخون بزرگان ببستم میان
بتوران و چین آنچ من کردهام
همان رنج و سختى که من بردهام
همانا ندیدست گور از پلنگ
نه از شست ملّاح کام نهنگ
ز هنگام تور و فریدون گرد
کس اندر جهان نام این دژ نبرد
یکى تیره دژ بر سر کوه بود
که از برترى دور از انبوه بود
چو رفتم همه بتپرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
بمردى من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین بر زدم
بر افروختم آتش زرد هشت
که با مجمر آورده بود از بهشت
بپیروزى دادگر یک خداى
بایران چنان آمدم باز جاى
که ما را بهر جاى دشمن نماند
ببتخانهها در برهمن نماند
بتنها تن خویش جستم نبرد
بپرخاش تیمار من کس نخورد
سخنها بما بر کنون شد دراز
اگر تشنهاى جام مى را فراز