سیاوش
فرستادن کاوس رستم را به سیستان
چو کاوس بشنید شد پر ز خشم
بر آشفت زان کار و بگشاد چشم
برستم چنین گفت شاه جهان
که ایدون نماند سخن در نهان
که این در سر او تو افگنده
چنین بیخ کین از دلش کنده
تن آسانى خویش جستى برین
نه افروزش تاج و تخت و نگین
تو ایدر بمان تا سپهدار طوس
ببندد برین کار بر پیل کوس
من اکنون هیونى فرستم ببلخ
یکى نامه با سخنهاى تلخ
چو کاوس بشنید شد پر ز خشم
بر آشفت زان کار و بگشاد چشم
برستم چنین گفت شاه جهان
که ایدون نماند سخن در نهان
که این در سر او تو افگنده
چنین بیخ کین از دلش کنده
تن آسانى خویش جستى برین
نه افروزش تاج و تخت و نگین
تو ایدر بمان تا سپهدار طوس
ببندد برین کار بر پیل کوس
من اکنون هیونى فرستم ببلخ
یکى نامه با سخنهاى تلخ
سیاوش اگر سر ز پیمان من
بپیچد نیاید بفرمان من
بطوس سپهبد سپارد سپاه
خود و ویژگان باز گردد براه
ببیند ز من هرچ اندر خورست
گر او را چنین داورى در سرست
غمى گشت رستم بآواز گفت
که گردون سر من بیارد نهفت
اگر طوس جنگىتر از رستم است
چنان دان که رستم ز گیتى کم است
بگفت این و بیرون شد از پیش اوى
پر از خشم چشم و پر آژنگ روى
هم اندر زمان طوس را خواند شاه
بفرمود لشکر کشیدن براه
چو بیرون شد از پیش کاوس طوس
بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
بسازند و آرایش ره کنند
و زان رزمگه راه کوته کنند