سیاوش
کشته شدن سیاوش به دست گروى
بفرمود پس تا سیاوش را
مر آن شاه بىکین و خاموش را
که این را بجایى بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرّید یک سر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
همى تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار
که اى برتر از گردش روزگار
یکى شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
بفرمود پس تا سیاوش را
مر آن شاه بىکین و خاموش را
که این را بجایى بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرّید یک سر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
همى تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار
که اى برتر از گردش روزگار
یکى شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین خویش
کند تازه در کشور آیین خویش
همى شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
درودى ز من سوى پیران رسان
بگویش که گیتى دگر شد بسان
به پیران نه زین گونه بودم امید
همى پند او باد بُد من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار
زرهدار و برگستوانور سوار
چو بر گرددت روز یار توام
بگاهِ چرا مرغزار توام
کنون پیش گرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیره روان
نبینم همى یار با خود کسى
که بخروشدى زار بر من بسى
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت
کشانش ببردند بر سوى دشت
ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروى زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیان را بخاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکى تشت بنهاد زرّین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایى که فرموده بد تشت خون
گروى زره برد و کردش نگون
یکى باد با تیره گردى سیاه
بر آمد بپوشید خورشید و ماه
همى یکدگر را ندیدند روى
گرفتند نفرین همه بر گروى