کیخسرو

دادن کى‏خسرو پادشاهى به لهراسب

ز کار بزرگان چو پردخته شد

شهنشاه زان رنجها رخته شد

از آن مهتران نام لهراسب ماند

که از دفتر شاه کس بر نخواند

بیژن بفرمود تا با کلاه

بیاورد لهراسب را نزد شاه‏

چو دیدش جهاندار بر پاى جست

برو آفرین کرد و بگشاد دست‏

فرود آمد از نامور تخت عاج

ز سر برگرفت آن دلافروز تاج‏

بلهراسب بسپرد و کرد آفرین

همه پادشاهى ایران زمین‏

همى کرد پدرود آن تخت عاج

برو آفرین کرد و بر تخت و تاج‏

که این تاج نو بر تو فرخنده باد

جهان سر بسر پیش تو بنده باد

ز کار بزرگان چو پردخته شد

شهنشاه زان رنجها رخته شد

از آن مهتران نام لهراسب ماند

که از دفتر شاه کس بر نخواند

بیژن بفرمود تا با کلاه

بیاورد لهراسب را نزد شاه‏

چو دیدش جهاندار بر پاى جست

برو آفرین کرد و بگشاد دست‏

فرود آمد از نامور تخت عاج

ز سر برگرفت آن دلافروز تاج‏

بلهراسب بسپرد و کرد آفرین

همه پادشاهى ایران زمین‏

همى کرد پدرود آن تخت عاج

برو آفرین کرد و بر تخت و تاج‏

که این تاج نو بر تو فرخنده باد

جهان سر بسر پیش تو بنده باد

سپردم بتو شاهى و تاج و گنج

از آن پس که دیدم بسى درد و رنج‏

مگردان زبان زین سپس جز بداد

که از داد باشى تو پیروز و شاد

مکن دیو را آشنا با روان

چو خواهى که بختت بماند جوان‏

خردمند باش و بى‏آزار باش

همیشه روان را نگهدار باش‏

بایرانیان گفت کز بخت اوى

بباشید شادان دل از تخت اوى‏

شگفت اندرو مانده ایرانیان

بر آشفته هر یک چو شیر ژیان‏

همى هر کسى در شگفتى بماند

که لهراسب را شاه بایست خواند

از آن انجمن زال بر پاى خاست

بگفت آنچ بودش بدل راى راست‏

چنین گفت کاى شهریار بلند

سزد گر کنى خاک را ارجمند

سر بخت آن کس پر از خاک باد

روان و را خاک تریاک باد

که لهراسب را شاه خواند بداد

ز بیداد هرگز نگیریم یاد

بایران چو آمد بنزد زرسب

فرو مایه‏اى دیدمش با یک اسب‏

بجنگ الانان فرستادیش

سپاه و درفش و کمر دادیش‏

ز چندین بزرگان خسرو نژاد

نیامد کسى بر دل شاه یاد

نژادش ندانم ندیدم هنر

ازین گونه نشنیده‏ام تا جور

خروشى برآمد ز ایرانیان

کزین پس نبندیم شاها میان‏

نجوییم کس نام در کارزار

چو لهراسب را کى کند شهریار

چو بشنید خسرو ز دستان سخن

بدو گفت مشتاب و تندى مکن‏

که هر کس که بیداد گوید همى

بجز دود ز آتش نجوید همى‏

که نپسند از ما بدى دادگر

نه هر کو بدى کرد بیند گهر

که یزدان کسى را کند نیک بخت

سزاوار شاهى و زیباى تخت‏

جهان آفرین بر روانم گواست

که گشت این سخنها بلهراسب راست‏

که دارد همى شرم و دین و خرد

ز کردار نیکى همى برخورد

نبیره جهاندار هوشنگ هست

خردمند و بینا دل و پاک دست‏

پى جادوان بگسلاند ز خاک

پدید آورد راه یزدان پاک‏

زمانه جوان گردد از پند اوى

بدین هم بود پاک فرزند اوى‏

بشاهى بر و آفرین گسترید

وزین پند و اندرز من مگذرید

هر آن کس کز اندرز من در گذشت

همه رنج او پیش من باد گشت‏

چنین هم ز یزدان بود ناسپاس

بدلش اندر آید ز هر سو هراس‏

چو بشنید زال این سخنهاى پاک

بیازید انگشت و بر زد بخاک‏

بیالود لب را بخاک سیاه

بآواز لهراسب را خواند شاه‏

بشاه جهان گفت خرم بدى

همیشه ز تو دور دست بدى‏

که دانست جز شاه پیروز و راد

که لهراسب دارد ز شاهان نژاد

چو سوگند خوردم بخاک سیاه

لب آلوده شد مشمر آن از گناه‏

بایرانیان گفت پیروز شاه

که پدرود باد این دلافروز گاه‏

چو من بگذرم زین فرومایه خاک

شما را بخواهم ز یزدان پاک‏

بپدرود کردن رخ هر کسى

ببوسید با آب مژگان بسى‏

یلان را همه پاک در بر گرفت

بزارى خروشیدن اندر گرفت‏

همى گفت کاجى من این انجمن

توانستمى برد با خویشتن‏

خروشى بر آمد ز ایران سپاه

که خورشید بر چرخ گم کرد راه‏

پس پرده‏ها کودک خرد و زن

بکوى و ببازار شد انجمن‏

خروشیدن ناله و آه خاست

بهر برزنى ماتم از شاه خاست‏

بایرانیان آن زمان گفت شاه

که فردا شما را همینست راه‏

هر آن کس که دارید نام و نژاد

بدادار خورشید باشید شاد

من اکنون روان را همى پرورم

که بر نیک نامى مگر بگذرم‏

نبستم دل اندر سپنجى سراى

بدان تا سروش آمدم رهنماى‏

بگفت این و ز پایگه اسب خواست

ز لشکر گه آواز فریاد خاست‏

بیامد بایوان شاهى دژم

بآزاد سرو اندر آورده خم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن