کیخسرو

سپردن پیران کى‏خسرو را به شبانان‏

شبانان کوه قلا را بخواند

و زان خرد چندى سخنها براند

که این را بدارید چون جان پاک

نباید که بیند ورا باد و خاک‏

نباید که تنگ آیدش روزگار

اگر دیده و دل کند خواستار

شبان را ببخشید بسیار چیز

یکى دایه با او فرستاد نیز

بریشان سپرد آن دل و دیده را

جهانجوى گرد پسندیده را

بدین نیز بگذشت گردان سپهر

بخسرو بر از مهر بخشود چهر

چو شد هفت ساله گو سرفراز

هنر با نژادش همى گفت راز

ز چوبى کمان کرد و ز روده زه

ز هر سو برافگند زه را گره‏

شبانان کوه قلا را بخواند

و زان خرد چندى سخنها براند

که این را بدارید چون جان پاک

نباید که بیند ورا باد و خاک‏

نباید که تنگ آیدش روزگار

اگر دیده و دل کند خواستار

شبان را ببخشید بسیار چیز

یکى دایه با او فرستاد نیز

بریشان سپرد آن دل و دیده را

جهانجوى گرد پسندیده را

بدین نیز بگذشت گردان سپهر

بخسرو بر از مهر بخشود چهر

چو شد هفت ساله گو سرفراز

هنر با نژادش همى گفت راز

ز چوبى کمان کرد و ز روده زه

ز هر سو برافگند زه را گره‏

ابى پرّ و پیکان یکى تیر کرد

بدشت اندر آهنگ نخچیر کرد

چو ده ساله شد گشت گردى سترگ

بزخم گراز آمد و خرس و گرگ‏

و زان جایگه شد بشیر و پلنگ

هم آن چوب خمّیده بد سازِ جنگ‏

چنین تا بر آمد برین روزگار

بیامد بفرمان آموزگار

شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت

بنالید و نزدیک پیران گذشت‏

که من زین سرافراز شیر یله

سوى پهلوان آمدم با گله‏

همى کرد نخچیر آهو نخست

بر شیر و جنگ پلنگان نجست‏

کنون نزد او جنگ شیر دمان

همانست و نخچیر آهو همان‏

نباید که آید برو برگزند

بیاویزدم پهلوان بلند

چو بشنید پیران بخندید و گفت

نماند نژاد و هنر در نهفت‏

نشست از بر باره دست کش

بیامد بر خسرو شیرفش‏

بفرمود تا پیش او شد بمهر

نگه کرد پیران بران فرّ و چهر

ببر در گرفتش زمانى دراز

همى گفت با داور پاک راز

بدو گفت کى‏خسرو پاک دین

بتو باد رخشنده توران زمین‏

ازیرا کسى کت نداند همى

جز از مهربانت نخواند همى‏

شبان‏زاده را چنین در کنار

بگیرى و از کس نیایدت عار

خردمند را دل برو بر بسوخت

بکردار آتش رخش بر فروخت‏

بدو گفت کاى یادگار مهان

پسندیده و ناسپرده جهان‏

که تاج سر شهریاران توى

که گوید که پور شبانان توى‏

شبان نیست از گوهر تو کسى

و زین داستان هست با من بسى‏

ز بهر جوان اسپ و بالاى خواست

همان جامه خسرو آراى خواست‏

بایوان خرامید با او بهم

روانش ز بهر سیاوش دژم‏

همى پرورانیدش اندر کنار

بدو شادمان گردش روزگار

بدین نیز بگذشت چندى سپهر

بمغز اندرون داشت با شاه مهر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن