کیخسرو

خواندن ایرانیان زال و رستم را

چو یک هفته بگذشت ننمود روى

بر آمد یکى غلغل و گفت و گوى‏

همه پهلوانان شدند انجمن

بزرگان فرزانه و راى زن‏

چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد

سخن رفت چندى ز بیداد و داد

ز کردار شاهان برتر منش

ز یزدان پرستان و ز بد کنش‏

همه داستانها زدند از مهان

بزرگان و فرزانگان جهان‏

پدر گیو را گفت کاى نیکبخت

همیشه پرستنده تاج و تخت‏

از ایران بسى رنج برداشتى

بر و بوم و پیوند بگذاشتى‏

بپیش آمد اکنون یکى تیره کار

که آن را نشاید که داریم خوار

چو یک هفته بگذشت ننمود روى

بر آمد یکى غلغل و گفت و گوى‏

همه پهلوانان شدند انجمن

بزرگان فرزانه و راى زن‏

چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد

سخن رفت چندى ز بیداد و داد

ز کردار شاهان برتر منش

ز یزدان پرستان و ز بد کنش‏

همه داستانها زدند از مهان

بزرگان و فرزانگان جهان‏

پدر گیو را گفت کاى نیکبخت

همیشه پرستنده تاج و تخت‏

از ایران بسى رنج برداشتى

بر و بوم و پیوند بگذاشتى‏

بپیش آمد اکنون یکى تیره کار

که آن را نشاید که داریم خوار

بباید شدن سوى زابلستان

سوارى فرستى بکابلستان‏

بزابل برستم بگویى که شاه

ز یزدان بپیچید و گم کرد راه‏

دربار بر نامداران ببست

همانا که با دیو دارد نشست‏

بسى پوزش و خواهش آراستیم

همى زان سخن کام او خواستیم‏

فراوان شنید ایچ پاسخ نداد

دلش خیره بینیم و سر پر ز باد

بترسیم کو همچو کاوس شاه

شود کژّ و دیوش بپیچد ز راه‏

شما پهلوانید و داناترید

بهر بودنى بر تواناترید

کنون هرک او هست پاکیزه راى

ز قنوج و ز دنور و مرغ و ماى‏

ستاره شناسان کابلستان

همه پاک رایان زابلستان‏

بیارید زین در یکى انجمن

بایران خرامید با خویشتن‏

شد این پادشاهى پر از گفت و گوى

چو پوشید خسرو ز ما راى و روى‏

فگندیم هر گونه رایى ز بن

ز دستان گشاید همى این سخن‏

سخنهاى گودرز بشنید گیو

ز لشکر گزین کرد مردان نیو

برآشفت و اندیشه اندر گرفت

ز ایران ره سیستان برگرفت‏

چو نزدیک دستان و رستم رسید

بگفت آن شگفتى که دید و شنید

غمى گشت پس نامور زال گفت

که گشتیم با رنج بسیار جفت‏

برستم چنین گفت کز بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان‏

ز زابل بخوان و ز کابل بخواه

بدان تا بیایند با ما براه‏

شدند انجمن موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان‏

همه سوى دستان نهادند روى

ز زابل بایران نهادند روى‏

جهاندار بر پاى بد هفت روز

بهشتم چو بفروخت گیتى فروز

ز در پرده برداشت سالار بار

نشست از بر تخت زر شهریار

همه پهلوانان ابا موبدان

برفتند نزدیک شاه جهان‏

فراوان ببودند پیشش بپاى

بزرگان با دانش و رهنماى‏

جهاندار چون دید بنواختشان

برسم کیان پایگه ساختشان‏

از آن نامداران خسرو پرست

کس از پاى ننشست و نگشاد دست‏

گشادند لب کاى سپهر روان

جهاندار باداد و روشن روان‏

توانایى و فرّ شاهى تراست

ز خورشید تا پشت ماهى تراست‏

همه بودنیها بروشن روان

بدانى بکردار و دانش جوان‏

همه بندگانیم در پیش شاه

چه کردیم و بر ما چرا بست راه‏

اگر غم ز دریاست خشکى کنیم

همه چادر خاک مشکى کنیم‏

و گر کوه باشد ز بن برکنیم

بخنجر دل دشمنان بشکنیم‏

و گر چاره این بر آید بگنج

نبیند ز گنج درم نیز رنج‏

همه پاسبانان گنج توایم

پر از درد گریان ز رنج توایم‏

چنین داد پاسخ جهاندار باز

که از پهلوانان نیم بى‏نیاز

و لیکن ندارم همى دل برنج

ز نیروى دست و ز مردان و گنج‏

نه در کشورى دشمن آمد پدید

که تیمار آن بد بباید کشید

یکى آرزو خواست روشن دلم

همى بر دل آن آرزو نگسلم‏

بدان آرزو دارم اکنون امید

شب تیره تا گاه روز سپید

چو یابم بگویم همه راز خویش

برآرم نهان کرده آواز خویش‏

شما باز گردید پیروز و شاد

بد اندیشه بر دل مدارید یاد

همه پهلوانان آزاد مرد

برو خواندند آفرینى بدرد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن