کیخسرو

یافتن افراسیاب پیران را به راه

چو از لشکر آگه شد افراسیاب

برو تیره شد تابش آفتاب‏

بزد کوس و ناى و سپه بر نشاند

ز ایوان بکردار آتش براند

دو منزل یکى کرد و آمد دوان

همى تاخت بر سان تیر از کمان‏

بیاورد لشکر بران رزمگاه

که آورد کلباد بد با سپاه‏

همه مرز لشکر پراگنده دید

بهر جاى بر مردم افگنده دید

بپرسید کین پهلوان با سپاه

کى آمد ز ایران بدین رزمگاه‏

نبرد آگهى کس ز جنگ‏آوران

که بگذشت زین سان سپاهى گران‏

چو از لشکر آگه شد افراسیاب

برو تیره شد تابش آفتاب‏

بزد کوس و ناى و سپه بر نشاند

ز ایوان بکردار آتش براند

دو منزل یکى کرد و آمد دوان

همى تاخت بر سان تیر از کمان‏

بیاورد لشکر بران رزمگاه

که آورد کلباد بد با سپاه‏

همه مرز لشکر پراگنده دید

بهر جاى بر مردم افگنده دید

بپرسید کین پهلوان با سپاه

کى آمد ز ایران بدین رزمگاه‏

نبرد آگهى کس ز جنگ‏آوران

که بگذشت زین سان سپاهى گران‏

که برد آگهى نزد آن دیوزاد

که کس را دل و مغز پیران مباد

اگر خاک بودیش پروردگار

ندیدى دو چشم من این روزگار

سپهرم بدو گفت کاسان بدى

اگر دل ز لشکر هراسان بدى‏

یکى گیو گودرز بودست و بس

سوار ایچ با او ندیدند کس‏

ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه

همى رفت گیو و فرنگیس و شاه‏

سپهبد چو گفت سپهرم شنید

سپاهى ز پیش اندر آمد پدید

سپهدار پیران بپیش اندرون

سر و روى و یالش همه پر ز خون‏

گمان برد کو گیو را یافتست

بپیروزى از پیش بشتافتست‏

چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه

چنان خسته بد پهلوان سپاه‏

ورا دید بر زین ببسته چو سنگ

دو دست از پس پشت با پالهنگ‏

بپرسید و زو ماند اندر شگفت

غمى گشت و اندیشه اندر گرفت‏

بدو گفت پیران که شیر ژیان

نه درّنده گرگ و نه ببر بیان‏

نباشد چنان در صف کارزار

کجا گیو تنها بد اى شهریار

من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر

نبیند جهان دیده مرد دلیر

بر آن سان کجا بر دمد روز جنگ

ز نفسش بدریا بسوزد نهنگ‏

نخست اندر آمد بگرز گران

همى کوفت چون پتک آهنگران‏

باسپ و بگرز و بپاى و رکیب

سوار از فراز اندر آمد بشیب‏

همانا که باران نبارد ز میغ

فزون زانک بارید بر سرش تیغ‏

چو اندر گلستان بزین بر بخفت

تو گفتى که گشتست با کوه جفت‏

سرانجام بر گشت یک سر سپاه

بجز من نشد پیش او کینه خواه‏

گریزان ز من تاب داده کمند

بیفگند و آمد میانم به بند

پراگنده شد دانش و هوش من

بخاک اندر آمد سر و دوش من‏

از اسپ اندر آمد دو دستم ببست

بر افگند بر زین و خود بر نشست‏

زمانى سر و پایم اندر کمند

بدیگر زمان زیرِ سوگند و بند

بجان و سر شاه و خورشید و ماه

بدادار هرمزد و تخت و کلاه‏

مرا داد زین گونه سوگند سخت

بخوردم چو دیدم که برگشت بخت‏

که کس را نگویى که بگشاى دست

چنین رو دمان تا بجاى نشست‏

ندانم چه رازست نزد سپهر

بخواهد بریدن ز ما پاک مهر

چو بشنید گفتارش افراسیاب

بدیده ز خشم اندر آورد آب‏

یکى بانگ بر زد ز پیشش براند

بپیچید پیران و خامش بماند

ازان پس بمغز اندر افگند باد

بدشنام و سوگند لب برگشاد

که گر گیو و کى‏خسرو دیو زاد

شوند ابر غرّنده گر تیز باد

فرود آورمشان ز ابر بلند

بزد دست و ز گرز بگشاد بند

میانشان ببرّم بشمشیر تیز

بماهى دهم تا کند ریز ریز

چو کى‏خسرو ایران بجوید همى

فرنگیس بارى چه پوید همى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *