کیخسرو

گذشتن کى‏خسرو از جیحون

بدو گفت گیو ار تو کى‏خسروى

نبینى ازین آب جز نیکوى‏

فریدون که بگذاشت اروند رود

فرستاد تخت مهى را درود

جهانى شد او را سراسر رهى

که با روشنى بود و با فرّهى

چه اندیشى ار شاه ایران توى

سر نامداران و شیران توى‏

به بد آب را کى بود بر تو راه

که با فرّ و برزى و زیباى گاه‏

اگر من شوم غرقه گر مادرت

گزندى نباید که گیرد سرت‏

ز مادر تو بودى مراد جهان

که بیکار بد تخت شاهنشهان‏

مرا نیز مادر ز بهر تو زاد

ازین کار بر دل مکن هیچ یاد

که من بى‏گمانم که افراسیاب

بیاید دمان تا لب رود آب‏

بدو گفت گیو ار تو کى‏خسروى

نبینى ازین آب جز نیکوى‏

فریدون که بگذاشت اروند رود

فرستاد تخت مهى را درود

جهانى شد او را سراسر رهى

که با روشنى بود و با فرّهى

چه اندیشى ار شاه ایران توى

سر نامداران و شیران توى‏

به بد آب را کى بود بر تو راه

که با فرّ و برزى و زیباى گاه‏

اگر من شوم غرقه گر مادرت

گزندى نباید که گیرد سرت‏

ز مادر تو بودى مراد جهان

که بیکار بد تخت شاهنشهان‏

مرا نیز مادر ز بهر تو زاد

ازین کار بر دل مکن هیچ یاد

که من بى‏گمانم که افراسیاب

بیاید دمان تا لب رود آب‏

مرا بر کشد زنده بر دار خوار

فرنگیس را با تو اى شهریار

بآب افگند ماهیان‏تان خورند

و گر زیر نعل اندرون بسپرند

بدو گفت کى‏خسرو اینست و بس

پناهم بیزدان فریاد رس‏

فرود آمد از باره راه جوى

بمالید و بنهاد بر خاک روى‏

همى گفت پشت و پناهم توى

نماینده راى و راهم توى‏

درستى و پستى مرا فرّ تست

روان و خرد سایه پرّ تست‏

بآب اندرون دلافزایم توى

بخشکى همان رهنمایم توى‏

بآب اندر افگند خسرو سیاه

چو کشتى همى راند تا باژگاه‏

پسِ او فرنگیس و گیو دلیر

نترسد ز جیحون و زان آب شیر

بدان سو گذشتند هر سه درست

جهانجوى خسرو سر و تن بشست‏

بدان نیستان در نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت‏

چو از رود کردند هر سه گذر

نگهبان کشتى شد آسیمه سر

بیاران چنین گفت کاینت شگفت

کزین برتر اندیشه نتوان گرفت‏

بهاران و جیحون و آب روان

سه جوشن‏ور و اسپ و برگستوان‏

بدین ژرف دریا چنین بگذرد

خردمندش از مردمان نشمرد

پشیمان شد از کار و گفتار خویش

تبه دید ازان کار بازار خویش‏

بیاراست کشتى بچیزى که داشت

ز باد هوا بادبان بر گذاشت‏

بپوزش برفت از پس شهریار

چو آمد بنزدیکى‏ء رودبار

همه هدیها نزد شاه آورید

کمان و کمند و کلاه آورید

بدو گفت گیو اى سگ بى‏خرد

تو گفتى که این آب مردم خورد

چنین مایه‏ور پر هنر شهریار

همى از تو کشتى کند خواستار

ندادى کنون هدیه تو مباد

بود روز کین روزت آید بباد

چنان خوار بر گشت زو رودبان

که جان را همى گفت پدرودمان‏

چو آمد بنزدیکى‏ء باژگاه

هم آنگه ز توران بیامد سپاه‏

چو نزدیک رود آمد افراسیاب

ندید ایچ مردم نه کشتى بر آب‏

یکى بانگ زد تند بر باژخواه

که چون یافت این دیو بر آب راه‏

چنین داد پاسخ که اى شهریار

پدر باژبان بود و من باژدار

ندیدم نه هرگز شنیدم چنین

که کردى کسى ز آب جیحون زمین‏

بهاران و این آب با موج تیز

چو اندر شوى نیست راه گریز

چنان بر گذشتند هر سه سوار

تو گفتى هوا داشتشان بر کنار

ازان پس بفرمود افراسیاب

که بشتاب و کشتى بر افگن باب‏

بدو گفت هومان که اى شهریار

بر اندیش و آتش مکن در کنار

تو با این سواران بایران شوى

همى در دمِ گاوشیدان شوى‏

چو گودرز و چون رستم پیل تن

چو طوس و چو گرگین و آن انجمن‏

همانا که از گاه سیر آمدى

که ایدر بچنگال شیر آمدى‏

ازین روى تا چین و ما چین تراست

خور و ماه و کیوان و پروین تراست‏

تو توران نگه دار و تخت بلند

ز ایران کنون نیست بیم گزند

پر از خون دل از رود گشتند باز

بر آمد برین روزگار دراز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن