رزم ايرانيان و تورانيان
فرستادن کىخسرو رستم را به زمین هند
چو از روز شد کوه چون سندروس
بابر اندر آمد خروش خروس
تهمتن بیامد بدرگاه شاه
ز ترکان سخن رفت و ز تاج و گاه
زواره فرامرز با او بهم
همى رفت هر گونه از بیش و کم
چنین گفت رستم بشاه زمین
که اى نامبردار با آفرین
بزاولستان در یکى شهر بود
کزان بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن ز ترکان تهى
یکى خوب جایست با فرّهى
چو از روز شد کوه چون سندروس
بابر اندر آمد خروش خروس
تهمتن بیامد بدرگاه شاه
ز ترکان سخن رفت و ز تاج و گاه
زواره فرامرز با او بهم
همى رفت هر گونه از بیش و کم
چنین گفت رستم بشاه زمین
که اى نامبردار با آفرین
بزاولستان در یکى شهر بود
کزان بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن ز ترکان تهى
یکى خوب جایست با فرّهى
چو کاوس شد بىدل و پیر سر
بیفتاد ازو نام شاهى و فر
همى باژ و ساوش بتوران برند
سوى شاه ایران همى ننگرند
فراوان بدان مرز پیلست و گنج
تن بىگناهان از ایشان برنج
ز بس کشتن و غارت و تاختن
سر از باژ ترکان بر افراختن
کنون شهریارى بایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
یکى لشکرى باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانى سترگ
اگر باژ نزدیک شاه آورند
وگر سر بدین بارگاه آورند
چو آن مرز یک سر بدست آوریم
بتوران زمین بر شکست آوریم
برستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادى که اینست راه
ببین تا سپه چند باید بکار
تو بگزین ازین لشکر نامدار
زمینى که پیوسته مرز تست
بهاى زمین در خور ارز تست
فرامرز را ده سپاهى گران
چنان چون بباید ز جنگ آوران
گشاده شود کار بر دست اوى
بکام نهنگان رسد شست اوى
رخ پهلوان گشت از آن آبدار
بسى آفرین خواند بر شهریار
بفرمود خسرو بسالار بار
که خوان از خورشگر کند خواستار
مى آورد و رامشگران را بخواند
و ز آواز بلبل همى خیره ماند
سران با فرامرز و با پیل تن
همى باده خوردند بر یاسمن
غریونده ناى و خروشنده چنگ
بدست اندرون دسته بوى و رنگ
همه تازه روى و همه شاد دل
ز درد و غمان گشته آزاد دل
ز هر گونه گفتارها راندند
سخنهاى شاهان بسى خواندند
که هر کس که در شاهى او داد داد
شود در دو گیتى ز کردار شاد
همان شاه بیدادگر در جهان
نکوهیده باشد بنزد مهان
بگیتى بماند ازو نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
کسى را که پیشه بجز داد نیست
چنو در دو گیتى دگر شاد نیست