رزم ايرانيان و تورانيان

پاسخ نامه پیران از گودرز

چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

نویسنده را خواند سالار شاه‏

بفرمود تا نامه پاسخ نوشت

درختى بنوّى بکینه بکشت‏

سر نامه کرد آفرین از نخست

دگر پاسخ آورد یک سر درست‏

که برخواندم نامه را سر بسر

شنیدیم گفتار تو در بدر

رسانید رویین بر ما پیام

یکایک همه هرچ بردى تو نام‏

و لیکن شگفت آمدم کار تو

همى زین چنین چرب گفتار تو

دلت با زبان هیچ همسایه نیست

روان ترا از خرد مایه نیست‏

بهر جاى چربى بکار آورى

چنین تو سخن پر نگار آورى‏

چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

نویسنده را خواند سالار شاه‏

بفرمود تا نامه پاسخ نوشت

درختى بنوّى بکینه بکشت‏

سر نامه کرد آفرین از نخست

دگر پاسخ آورد یک سر درست‏

که برخواندم نامه را سر بسر

شنیدیم گفتار تو در بدر

رسانید رویین بر ما پیام

یکایک همه هرچ بردى تو نام‏

و لیکن شگفت آمدم کار تو

همى زین چنین چرب گفتار تو

دلت با زبان هیچ همسایه نیست

روان ترا از خرد مایه نیست‏

بهر جاى چربى بکار آورى

چنین تو سخن پر نگار آورى‏

کسى را که از بن نباشد خرد

گمان بر تو بر مهربانى برد

چو شوره‏زمینى که از دور آب

نماید چو تابد برو آفتاب‏

و لیکن نه گاه فریبست و بند

که هنگام گرزست و تیغ و کمند

مرا با تو جز کین و پیکار نیست

گه پاسخ و روز گفتار نیست‏

نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر

نه جاى فریبست و پیوند و مهر

کرا داد خواهد جهاندار زور

کرا بر دهد بخت پیروز هور

و لیکن بدین گفته پاسخ شنو

خرد یار کن بخت را پیش رو

نخست آنک گفتى که از مهر نیز

ز یزدان و ز گردش رستخیز

نخواهم که آید مرا پیش جنگ

دلم گشت ازین کار بیداد تنگ‏

دلت با زبان آشنایى نداشت

بدان گه که این گفته برلب گذاشت‏

اگر داد بودى بدلت اندرون

ترا پیش دستى نبودى بخون‏

که ز آغاز کار اندر آمد نخست

نبودى بخون ریختن هیچ سست‏

نخستین که آمد بپیش تو گیو

از ایران هشیوار مردان نیو

بسازیده مر جنگ را لشکرى

ز کشور دمان تا دگر کشورى‏

تو کردى همه جنگ را دست پیش

سپه را تو بر کندى از جاى خویش‏

خرد ار پس آمد تو پیش آمدى

بفرجام آرام بیش آمدى‏

و لیکن سرشت بد و خوى بد

ترا نگذارند براه خرد

بدى خود بدان تخمه در گوهرست

ببد کردن آن تخمه اندر خورست‏

شنیدى که بر ایرج نیک بخت

چه آمد ز تور از پى تاج و تخت‏

چو از تور و سلم اندر آمد زمین

سراسر بگسترد بیداد و کین‏

فریدون که از درد دل روز و شب

گشادى بنفرین ایشان دو لب‏

بافراسیاب آمد آن مهر بد

ازان نامداران اندک خرد

ز سر با منوچهر نو کین نهاد

همیدون ابا نوذر و کى‏قباد

بکاوس کى کرد خود آنچ کرد

برآورد از ایران آباد گرد

ازان پس بکین سیاوش باز

فگند این چنین کینه نو دراز

نیامد بدانگه ترا داد یاد

که او بى‏گنه جان شیرین بداد

چه مایه بزرگان که از تخت و گاه

از ایران شدند اندرین کین تباه‏

و دیگر که گفتى که با پیر سر

بخون ریختن کس نبندد کمر

بدان اى جهان دیده پر فریب

بهر کار دیده فراز و نشیب‏

که یزدان مرا زندگانى دراز

بدان داد با بخت گردن فراز

که از شهر توران بروز نبرد

ز کینه برآرم بخورشید گرد

بترسم همى زانک یزدان من

ز تن بگسلاند مگر جان من‏

من این کینه را ناوریده بجاى

بر و بومتان ناسپرده بپاى‏

سدیگر که گفتى ز یزدان پاک

نبینم بدلت اندرون بیم و باک‏

ندانى کزین خیره خون ریختن

گرفتار کردى بفرجام تن‏

من اکنون بدین خوب گفتار تو

اگر باز گردم ز پیکار تو

بهنگام پرسش ز من کردگار

بپرسد ازین گردش روزگار

که سالارى و گنج و مردانگى

ترا دادم و زور و فرزانگى‏

بکین سیاوش کمر بر میان

نبستى چرا پیش ایرانیان‏

بهفتاد خون گرامى پسر

بپرسد ز من داور دادگر

ز پاسخ بپیش جهان آفرین

چه گویم چرا بازگشتم ز کین‏

ز کار سیاوش چهارم سخن

که افگندى اى پیر سالار بن‏

که گفتى ز بهر تنى گشته خاک

نشاید ستد زنده را جان پاک‏

تو بشناس کین زشت کردارها

بدل پر ز هر گونه آزارها

که با شهر ایران شما کرده‏اید

چه مایه کیان را بیازرده‏اید

چه پیمان شکستن چه کین ساختن

همیشه بسوى بدى تاختن‏

چو یاد آورم چون کنم آشتى

که نیکى سراسر بدى کاشتى‏

بپنجم که گفتى که پیمان کنم

ز توران سران را گروگان کنم‏

بنزدیک خسرو فرستیم گنج

ببندیم بر خویشتن راه رنج‏

بدان اى نگهبان توران سپاه

که فرمان جز اینست ما را ز شاه‏

مرا جنگ فرمود آویختن

بکین سیاوش خون ریختن‏

چو فرمان خسرو نیارم بجاى

روان شرم دارد بدیگر سراى‏

ور اومید دارى که خسرو بمهر

گشاید برین گفتها بر تو چهر

گروگان و آن خواسته هرچ هست

چو لهّاک و رویین خسرو پرست‏

گسى کن بزودى بنزدیک شاه

سوى شهر ایران گشادست راه‏

ششم شهر ایران که کردى تو یاد

بر و بوم آباد فرخ نژاد

سپاریم گفتى بخسرو همه

ز هر سو بر خویش خوانم رمه‏

ترا گرد یزدان ازان بى‏نیاز

گر آگه نه‏اى تا گشاییم راز

سوى باختر تا بمرز خزر

همه گشت لهراسب را سر بسر

سوى نیمروز اندرون تا بسند

جهان شد بکردار رومى پرند

تهم رستم نیو با تیغ تیز

برآورد از یشان دم رستخیز

سر هندوان با درفش سیاه

فرستاد رستم بنزدیک شاه‏

دهستان و خوارزم و آن بوم و بر

که ترکان بر آورده بودند سر

بیابان از یشان بپرداختند

سوى باختر تاختن ساختند

ببارید بر شیده اشکش تگرگ

فراز آوریدش بنزدیک مرگ‏

اسیران و ز خواسته چند چیز

فرستاد نزدیک خسرو بنیز

وزین سو من و تو بجنگ اندریم

بدین مرکز نام و ننگ اندریم‏

بیک جنگ دیدى همه دستبرد

ازین نامداران و مردان گرد

ور ایدونک روى اندر آرى بروى

رهانم ترا زین همه گفت و گوى‏

بنیروى یزدان و فرمان شاه

بخون غرقه گردانم این رزمگاه‏

تو اى نامور پهلوان سپاه

نگه کن بدین گردش هور و ماه‏

که بند سپهرى فراز آمدست

سر بخت ترکان بگاز آمدست‏

نگر تا ز کردار بدگوهرت

چه آرد جهان آفرین بر سرت‏

زمانه ز بد دامن اندر کشید

مکافات بد را بد آید پدید

تو بندیش هشیار و بگشاى گوش

سخن از خردمند مردم نیوش‏

بدان کین چنین لشکر نامدار

سواران شمشیر زن صد هزار

همه نامجوى و همه کینه خواه

بافسون نگردند ازین رزمگاه‏

زمانه برآمد بهفتم سخن

فگندى وفا را بسوگند بن‏

بپیمان مرا با تو گفتار نیست

خرد را روانت خریدار نیست‏

ازیراک با هرک پیمان کنى

وفا را بفرجام هم بشکنى‏

بسوگند تو شد سیاوش بباد

بگفتار بر تو کس ایمن مباد

نبودیش فریادرس روز درد

چه مایه بسختى ترا یاد کرد

بهشتم که گفتى مرا تاج و تخت

از آن تو بیشست مردى و بخت‏

همیدون فزونم بمردان و گنج

و لیکن دلم را ز مهرست رنج‏

من ایدون گمانم که تا این زمان

بجنگ آزمودى مرا بى‏گمان‏

گرم بى‏هنر یافتى روز کین

تو دانى کنون بازم از پس ببین‏

بفرجام گفتى ز مردان مرد

تنى چند بگزین ز بهر نبرد

من از لشکر ترک هم زین نشان

بیارم سواران مردم کشان‏

که از مهربانى که بر لشکرم

نخواهم که بیداد کین‏گسترم‏

تو با مهربانى نهى پاى پیش

که دانى نهان دل و راى خویش‏

بیازارد از من جهاندار شاه

گر از یکدگر بگسلانم سپاه‏

نهم آنک گفتى مبارز گزین

که با من بگردد برین دشت کین‏

یکى لشکرى پر گنه پیش من

پر آزار از یشان دل انجمن‏

نباشد ز من شاه همداستان

کزیشان بگردم بدین داستان‏

نخستین بانبوه زخمى چو کوه

بباید زدن سر بسر همگروه‏

میان دو لشکر دو صف بر کشید

گر ایدونک پیروزى آید پدید

و گرنه همین نامداران مرد

بیاریم و سازیم جاى نبرد

ازین گفته گر بگسلى باز دل

من از گفته خود نیم دلگسل‏

ور ایدونک با من بآوردگاه

بسنده نخواهى بدن با سپاه‏

سپه خواه و یاور ز سالار خویش

بژرفى نگه‏دار پیکار خویش‏

پراگنده از لشکرت خستگان

ز خویشان نزدیک و پیوستگان‏

بمان تا کندشان پزشکان درست

زمان جستن اکنون بدین کار تست‏

اگر خواهى از من زمان و درنگ

و گر جنگ جویى بیاراى جنگ‏

بدان گفتم این تا بروز نبرد

بما بر بهانه نبایدت کرد

که ناگاه با ما بجنگ آمدى

کمین کردى و بى‏درنگ آمدى‏

من این کین اگر تا بصد سالیان

بخواهم همانست و اکنون همان‏

ازین کینه برگشتن امّید نیست

شب و روز بى‏دیدگان را یکیست‏

چو آن پاسخ نامه گشت اسپرى

فرستاده آمد بسان پرى‏

کمر بر میان با ستور نوند

ز مردان بگرد اندرش نیز چند

فرود آمد از باره رویین گرد

گوان را همه پیش گودرز برد

سپهبد بفرمود تا موبدان

ز لشکر همه نامور بخردان‏

بزودى سوى پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

پس آن پاسخ نامه پیش گوان

بفرمود خواندن همى پهلوان‏

بزرگان که آن نامه دلپذیر

شنیدند گفتار فرّخ دبیر

هش و راى پیران تنک داشتند

همه پند او را سبک داشتند

بگودرز بر آفرین خواندند

ورا پهلوان گزین خواندند

پس آن نامه را مهر کرد و بداد

برویین پیران ویسه نژاد

چو از پیش گودرز برخاستند

بفرمود تا خلعت آراستند

از اسبان تازى بزرّین ستام

چه افسر چه شمشیر زرّین نیام‏

ببخشید یارانش را سیم و زر

کرا درخور آمد کلاه و کمر

برفت از در پهلوان با سپاه

سوى لشکر خویش بگرفت راه‏

چو رویین بنزدیک پیران رسید

بپیش پدر شد چنانچون سزید

بنزدیک تختش فرو برد سر

جهان دیده پیران گرفتش ببر

چو بگزارد پیغام سالار شاه

بگفت آنچ دید اندران رزمگاه‏

پس آن نامه برخواند پیشش دبیر

رخ پهلوان سپه شد چو قیر

دلش گشت پر درد و جان پر نهیب

بدانست کآمد بتنگى نشیب‏

شکیبایى و خامشى برگزید

بکرد آن سخن بر سپه ناپدید

ازان پس چنین گفت پیش سپاه

که گودرز را دل نیامد براه‏

ازان خون هفتاد پور گزین

نیارامدش یک زمان دل ز کین‏

گر ایدونگ او بر گذشته سخن

بنوّى همى کینه سازد ز بن‏

چرا من به کین برادر کمر

نبندم نخارم ازین کینه سر

هم از خون نهصد سر نامدار

که از تن جدا شد گه کار زار

که اندر بر و بوم ترکان دگر

سوارى چو هومان نبندد کمر

چو نستیهن آن سرو سایه فگن

که شد ناپدید از همه انجمن‏

بباید کنون بست ما را کمر

نمانم بایرانیان بوم و بر

بنیروى یزدان و شمشیر تیز

برآرم از آن انجمن رستخیز

از اسبان گله هرچ شایسته بود

ز هر سو بلشکرگه آورد زود

پیاده همه کرد یک سر سوار

دو اسبه سوار از پس کارزار

سر گنجهاى کهن برگشاد

بدینار دادن دل اندر نهاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن