رزم ايرانيان و تورانيان

پرسیدن پیران از آمدن رستم

بیامد پر اندیشه و روى زرد

بپرسید زان نامداران مرد

بپیران چنین گفت هومان گرد

که دشمن ندارد خردمند خرد

بزرگان ایران گشاده دلند

تو گویى که آهن همى بگسلند

کنون تا بیامد از ایران سپاه

همى بر خروشند زان رزمگاه‏

بدو گفت پیران که هر چند یار

بیاید بر طوس از ایران سوار

چو رستم نباشد مرا باک نیست

ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست‏

سپه را دو رزم گرانست پیش

بجویند هر کس بدین نام خویش‏

بیامد پر اندیشه و روى زرد

بپرسید زان نامداران مرد

بپیران چنین گفت هومان گرد

که دشمن ندارد خردمند خرد

بزرگان ایران گشاده دلند

تو گویى که آهن همى بگسلند

کنون تا بیامد از ایران سپاه

همى بر خروشند زان رزمگاه‏

بدو گفت پیران که هر چند یار

بیاید بر طوس از ایران سوار

چو رستم نباشد مرا باک نیست

ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست‏

سپه را دو رزم گرانست پیش

بجویند هر کس بدین نام خویش‏

و زان جایگه پیش کاموس رفت

بنزدیک منشور و فرطوس تفت‏

چنین گفت کامروز رزمى بزرگ

برفت و پدید آمد از میش گرگ‏

ببینید تا چاره کار چیست

بران خستگیها بر آزار چیست‏

چنین گفت کاموس کامروز جنگ

چنان بد که نام اندر آمد بننگ‏

برزم اندرون کشته شد اشکبوس

وزو شادمان شد دل گیو و طوس‏

دلم زان پیاده بدو نیم شد

کزو لشکر ما پر از بیم شد

ببالاى او بر زمین مرد نیست

بدین لشکر او را هم آورد نیست‏

کمانش تو دیدى و تیر ایدرست

بزور او ز پیل ژیان برترست‏

همانا که آن سگزى جنگجوى

که چندین همى بر شمردى ازوى‏

پیاده بدین رزمگاه آمدست

بیارى‏ء ایران سپاه آمدست‏

بدو گفت پیران که او دیگرست

سوارى سرافراز و کنداورست‏

بترسید پس مرد بیدار دل

کجا بسته بود اندران کار دل‏

ز پیران بپرسید کان شیر مرد

چگونه خرامد بدشت نبرد

ز بازو و برزش چه دارى نشان

چه گوید بآورد با سرکشان‏

چگونست مردى و دیدار اوى

چگونه شوم من بپیکار اوى‏

گر ایدونک اویست کامد ز راه

مرا رفت باید بآوردگاه‏

بدو گفت پیران که این خود مباد

که او آید ایدر کند رزم یاد

یکى مرد بینى چو سرو سهى

بدیدار با زیب و با فرّهى

بسا رزمگاها که افراسیاب

ازو گشت پیچان و دیده پر آب‏

یکى رزمسازست و خسروپرست

نخست او برد سوى شمشیر دست‏

بکین سیاوش کند کارزار

کجا او بپروردش اندر کنار

ز مردان کنند آزمایش بسى

سلیح ورا بر نتابد کسى‏

نه بر گیرد از جاى گرزش نهنگ

اگر بفگند بر زمین روز جنگ‏

زهى بر کمانش بر از چرم شیر

یکى تیر و پیکان او ده ستیر

برزم اندر آید بپوشد زره

یکى جوشن از بر ببندد گره‏

یکى جامه دارد ز چرم پلنگ

بپوشد برو اندر آید بجنگ‏

همى نام ببربیان خواندش

ز خفتان و جوشن فزون داندش‏

نسوزد در آتش نه از آب تر

شود چون بپوشد بر آیدش پر

یکى رخش دارد بزیر اندرون

تو گفتى روان شد که بیستون‏

همى آتش افروزد از خاک و سنگ

نیارامد از بانگ هنگام جنگ‏

ابا این شگفتى بروز نبرد

سزد گر ندارى تو او را بمرد

چو بشنید کاموس بسیار هوش

بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش‏

همانا خوش آمدش گفتار اوى

برافروخت زان کار بازار اوى‏

بپیران چنین گفت کاى پهلوان

تو بیدار دل باش و روشن روان‏

ببین تا چه خواهى ز سوگند سخت

که خوردند شاهان بیدار بخت‏

خورم من فزون زان کنون پیش تو

که روشن شود زان دل و کیش تو

که زین را نبردارم از پشت بور

بنیروى یزدان کیوان و هور

مگر بخت و راى تو روشن کنم

بریشان جهان چشم سوزن کنم‏

بسى آفرین خواند پیران بدوى

که اى شاه بینا دل و راست راست‏گوى‏

بدین شاخ و این یال و بازوى و کفت

هنرمند باشى ندارم شگفت‏

بکام تو گردد همه کار ما

نماندست بسیار پیکار ما

و زان جایگه گرد لشکر بگشت

بهر خیمه و پرده بر گذشت‏

بگفت این سخن پیش خاقان چین

همى گفت با هر کسى همچنین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن