رزم ايرانيان و تورانيان

کشتى گرفتن رستم و پولادوند

بکشتى گرفتن نهادند روى

دو گرد سر افراز و دو جنگجوى‏

بپیمان که از هر دو روى سپاه

بیارى نیاید کسى کینه‏خواه‏

میان سپه نیم فرسنگ بود

ستاره نظاره بران جنگ بود

چو پولادوند و تهمتن بهم

بر آویختند آن دو شیر دژم‏

همى دست سودند با یک با دگر

گرفته دو جنگى دوال کمر

چو شیده بر و یال رستم بدید

یکى باد سرد از جگر بر کشید

پدر را چنین گفت کین زورمند

که خوانى ورا رستم دیوبند

بکشتى گرفتن نهادند روى

دو گرد سر افراز و دو جنگجوى‏

بپیمان که از هر دو روى سپاه

بیارى نیاید کسى کینه‏خواه‏

میان سپه نیم فرسنگ بود

ستاره نظاره بران جنگ بود

چو پولادوند و تهمتن بهم

بر آویختند آن دو شیر دژم‏

همى دست سودند با یک با دگر

گرفته دو جنگى دوال کمر

چو شیده بر و یال رستم بدید

یکى باد سرد از جگر بر کشید

پدر را چنین گفت کین زورمند

که خوانى ورا رستم دیوبند

بدین برز بالا و این دست برد

بخاک اندر آرد سر دیو گرد

نبینى ز گردان ما جز گریز

مکن خیره با چرخ گردان ستیز

چنین گفت با شیده افراسیاب

که شد مغز من زین سخن پر شتاب‏

برو تا ببینى که پولادوند

بکشتى همى چون کند دست بند

چنین گفت شیده که پیمان شاه

نه این بود با او بپیش سپاه‏

چو پیمان شکن باشى و تیره مغز

نیاید ز دست تو پیگار نغز

تو این آب روشن مگردان سیاه

که عیب آورد بر تو بر عیب خواه‏

بدشنام بگشاد خسرو زبان

برآشفت و شد با پسر بدگمان‏

بدو گفت اگر دیو پولادوند

ازین مرد بدخواه یابد گزند

نماند بدین رزمگه زنده کس

ترا از هنرها زیانست و بس‏

عنان بر گرایید و آمد چو شیر

بآوردگاه دو مرد دلیر

نگه کرد پیکار دو پیل مست

در آورده بر یکدگر هر دو دست‏

بپولاد گفت اى سرافراز شیر

بکشتى گر آرى مر او را بزیر

بخنجر جگر گاه او را بکاف

هنر باید از کار کردن نه لاف‏

نگه کرد گیو اندر افراسیاب

بدان خیره گفتار و چندان شتاب‏

برانگیخت اسپ و بر آمد دمان

چو بشکست پیمان همى بدگمان‏

برستم چنین گفت کاى جنگجوى

چه فرمان دهى کهتران را بگوى‏

نگه کن به پیمان افراسیاب

چو جاى بلا دید و جاى شتاب‏

بیآمد همى دل بیافروزدش

بکشتى درون خنجر آموزدش‏

بدو گفت رستم که جنگى منم

بکشتى گرفتن درنگى منم‏

شما را چرا بیم آید همى

چرا دل بدو نیم آید همى‏

اگر نیستتان جنگ را زور و دست

دل من بخیره نباید شکست‏

گر ایدونک این جادوى بى‏خرد

ز پیمان یزدان همى بگذرد

شما را ز پیمان شکستن چه باک

گر او ریخت بر تارک خویش خاک‏

من اکنون سر دیو پولادوند

بخاک اندر آرم ز چرخ بلند

و زان پس ببازید چون شیر چنگ

گرفت آن بر و یال جنگى نهنگ‏

بگردن بر آورد زد بر زمین

همى خواند بر کردگار آفرین‏

خروشى بر آمد ز ایران سپاه

تبیره زنان بر گرفتند راه‏

بابر اندر آمد دم کرّ ناى

خروشیدن ناى و صنج و دراى‏

که پولادوندست بى‏جان شده

بران خاک چون مار پیچان شده‏

گمان برد رستم که پولادوند

ندارد بتن در درست ایچ بند

برخش دلیر اندر آورد پاى

بماند آن تن اژدها را بجاى‏

چو پیش صف آمد یل شیرگیر

نگه کرد پولاد بر سان تیر

گریزان بشد پیش افراسیاب

دلش پر ز خون و رخش پر ز آب‏

بخفت از بر خاک تیره دراز

زمانى بشد هوش زان رزمساز

تهمتن چو پولاد را زنده دید

همه دشت لشکر پراگنده دید

دلش تنگ‏تر گشت و لشکر براند

جهان دیده گودرز را پیش خواند

بفرمود تا تیرباران کنند

هوا را چو ابر بهاران کنند

ز یک دست بیژن ز یک دست گیو

جهانجوى رهّام و گرگین نیو

تو گفتى که آتش بر افروختند

جهان را بخنجر همى سوختند

بلشکر چنین گفت پولادوند

که بى‏تخت و بى‏گنج و نام بلند

چرا سر همى داد باید بباد

چرا کرد باید همى رزم یاد

سپه را بپیش اندر افگند و رفت

ز رستم همى بند جانش بکفت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن