رزم ايرانيان و تورانيان
کشته شدن فرود
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردى هزار
ز سوى کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زین روى تنگ
خروش جرس خاست و آواى زنگ
جریره بتخت گرامى بخفت
شب تیره با درد و غم بود جفت
بخواب آتشى دید کز دژ بلند
بر افروختى پیش آن ارجمند
سراسر سپدکوه بفروختى
پرستنده و دژ همى سوختى
دلش گشت پر درد و بیدار گشت
روانش پر از درد و تیمار گشت
پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خویشتن بر زمین بر زدند
یکى آتشى خود جریره فروخت
همه گنجها را بآتش بسوخت
یکى تیغ بگرفت زان پس بدست
در خانه تازى اسپان ببست
شکمشان بدرّید و ببرید پى
همى ریخت از دیده خوناب و خوى
بیامد ببالین فرّخ فرود
یکى دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروى پسر بر نهاد
شکم بر درید و برش جان بداد
در دژ بکندند ایرانیان
بغارت ببستند یک سر میان
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یَکسر دلش پاره شد
بایرانیان گفت کین از پدر
بسى خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سیاوش چاکر نبود
ببالینش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر بر افروخته
همه خان و مان کنده و سوخته
بایرانیان گفت کز کردگار
بترسید و ز گردش روزگار
ببد بس درازست چنگ سپهر
ببیدادگر بر نگردد بمهر
ز کىخسرو اکنون ندارید شرم
که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکین سیاوش فرستادتان
بسى پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود
همه شرم و آزم کوته شود
ز رهّام و ز بیژن تیز مغز
نیاید بگیتى یکى کار نغز
همانگه بیامد سپهدار طوس
براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گیو کنداوران
ز گردان ایران سپاهى گران
سپهبد بسوى سپدکوه شد
و زان جا بنزدیک انبوه شد
چو آمد ببالین آن کشته زار
بران تخت با مادر افگنده خوار
بیک دست بهرام پر آب چشم
نشسته ببالین او پر ز خشم
بدست دگر زنگه شاوران
برو انجمن گشته کنداوران
گوى چون درختى بران تخت عاج
بدیدار ماه و ببالاى ساج
سیاوش بد خفته بر تخت زر
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
برو زار بگریست گودرز و گیو
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو
رخ طوس شد پر ز خون جگر
ز درد فرود و ز درد پسر
که تندى پشیمانى آردت بار
تو در بوستان تخم تندى مکار
چنین گفت گودرز با طوس و گیو
همان نامداران و گردان نیو
که تندى نه کار سپهبد بود
سپهبد که تندى کند بد بود
جوانى بدین سان ز تخم کیان
بدین فرّ و این برز و یال و میان
بدادى بتیزى و تندى بباد
زرسپ آن سپهدار نوذر نژاد
ز تیزى گرفتار شد ریونیز
نبود از بد بخت ما مانده چیز
هنر بىخرد در دل مرد تند
چو تیغى که گردد ز زنگار کند
چو چندین بگفتند آب از دو چشم
ببارید و آمد ز تندى بخشم
چنین پاسخ آورد کز بخت بد
بسى رنج و سختى بمردم رسد
بفرمود تا دخمه شاهوار
بکردند بر تیغ آن کوهسار
نهادند زیر اندرش تخت زر
بدیباى زربفت و زرین کمر
تن شاهوارش بیاراستند
گل و مشک و کافور و مى خواستند
سرش را بکافور کردند خشک
رخش را بعطر و گلاب و بمشک
نهادند بر تخت و گشتند باز
شد آن شیر دل شاه گردن فراز
زرسپ سر افراز با ریونیز
نهادند در پهلوى شاه نیز
سپهبد بران ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوى خون
چنینست هر چند مانیم دیر
نه پیل سر افراز ماند نه شیر
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایى نیابد ازو بار و برگ