رزم ايرانيان و تورانيان

سپاه آراستن تورانیان و ایرانیان

چو از کوه بفروخت گیتى فروز

دو زلف شب تیره بگرفت روز

ازان چادر قیر بیرون کشید

بدندان لب ماه در خون کشید

تبیره بر آمد ز هر دو سراى

برفتند گردان لشکر ز جاى‏

سپهدار هومان به پیش سپاه

بیامد همى کرد هر سو نگاه‏

که ایرانیان را که یار آمدست

که خرگاه و خیمه بکار آمدست‏

ز پیروزه دیبا سراپرده دید

فراوان بگرد اندرش پرده دید

درفش و سنان سپهبد بپیش

همان گردش اختر بد بپیش‏

سراپرده دید دیگر سیاه

درفشى درفشان بکردار ماه‏

چو از کوه بفروخت گیتى فروز

دو زلف شب تیره بگرفت روز

ازان چادر قیر بیرون کشید

بدندان لب ماه در خون کشید

تبیره بر آمد ز هر دو سراى

برفتند گردان لشکر ز جاى‏

سپهدار هومان به پیش سپاه

بیامد همى کرد هر سو نگاه‏

که ایرانیان را که یار آمدست

که خرگاه و خیمه بکار آمدست‏

ز پیروزه دیبا سراپرده دید

فراوان بگرد اندرش پرده دید

درفش و سنان سپهبد بپیش

همان گردش اختر بد بپیش‏

سراپرده دید دیگر سیاه

درفشى درفشان بکردار ماه‏

فریبرز کاوس با پیل و کوس

فراوان زده خیمه نزدیک طوس‏

بیامد پر از غم بپیران بگفت

که شد روز با رنج بسیار جفت‏

کز ایران ده و دار و بانگ و خروش

فراوان ز هر شب فزون بود دوش‏

بتنها برفتم ز خیمه پگاه

بلشکر بهر جاى کردم نگاه‏

از ایران فراوان سپاه آمدست

بیارى برین رزمگاه آمدست‏

ز دیبا یکى سبز پرده سراى

یکى اژدهافش درفشى بپاى‏

سپاهى بگرد اندرش زابلى

سپردار و با خنجر کابلى‏

گمانم که رستم ز نزدیک شاه

بیارى بیامد بدین رزمگاه‏

بدو گفت پیران که بد روزگار

اگر رستم آید بدین کارزار

نه کاموس ماند نه خاقان چین

نه شنگل نه گردان توران زمین‏

هم آنگه ز لشکرگه اندر کشید

بیامد سپهدار را بنگرید

و زان جا دمان سوى کاموس شد

بنزدیک منشور و فرطوس شد

که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه

بگشتم همه گرد ایران سپاه‏

بیارى فراوان سپاه آمدست

بسى کینه ور رزمخواه آمدست‏

گمانم که آن رستم پیل تن

که گفتم همى پیش این انجمن‏

برفت از در شاه ایران سپاه

بیارى بیامد بدین رزمگاه‏

بدو گفت کاموس کاى پر خرد

دلت یک سر اندیشه بد برد

چنان دان که کى‏خسرو آمد بجنگ

مکن خیره دل را بدین کار تنگ‏

ز رستم چه رانى تو چندین سخن

ز زابلستان یاد چندین مکن‏

درفش مرا گر ببیند بچنگ

بدریاى چین بر خروشد نهنگ‏

برو لشکر آراى و بر کش سپاه

درفش اندر آور بآوردگاه‏

چو من با سپاه اندر آیم بجنگ

نباید که باشد شما را درنگ‏

ببینى تو پیکار مردان کنون

شده دشت یک سر چو دریاى خون‏

دل پهلوان زان سخن شاد گشت

ز اندیشه رستم آزاد گشت‏

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

همى کرد گفتار کاموس یاد

و زان جایگه پیش خاقان چین

بیامد ببوسید روى زمین‏

بدو گفت شاها انوشه بدى

روان را بدیدار توشه بدى‏

بریدى یکى راه دشوار و دور

خریدى چنین رنج ما را بسور

بدین سان بآزرم افراسیاب

گذشتى به کشتى ز دریاى آب‏

سپاه از تو دارد همى پشت راست

چنان کن که از گوهر تو سزاست‏

بیاراى پیلان بزنگ و دراى

جهان پر کن از ناله کرّ ناى‏

من امروز جنگ آورم با سپاه

تو با پیل و با کوس در قلبگاه‏

نگه دار پشت سپاه مرا

بابر اندر آور کلاه مرا

چنین گفت کاموس جنگى بمن

که تو پیش رو باش زین انجمن‏

بسى سخت سوگندهاى دراز

بخورد و بر آهیخت گرز از فراز

که امروز من جز بدین گرز جنگ

نسازم و گر بارد از ابر سنگ‏

چو بشنید خاقان بزد کرّ ناى

تو گفتى که کوه اندر آمد ز جاى‏

ز بانگ تبیره زمین و سپهر

بپوشید کوه و بیفگند مهر

بفرمود تا مهد بر پشت پیل

ببستند و شد روى گیتى چو نیل‏

بیامد گرازان بقلب سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه‏

خروشیدن زنگ و هندى دراى

همى دل بر آورد گفتى ز جاى‏

ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل

درفشان بکردار دریاى نیل‏

بچشم اندرون روشنایى نماند

همى با روان آشنایى نماند

پر از گرد شد چشم و کام سپهر

تو گفتى بقیر اندر اندود چهر

چو خاقان بیامد بقلب سپاه

بچرخ اندرون ماه گم کرد راه‏

ز کاموس چون کوه شد میمنه

کشیدند بر سوى هامون بنه‏

سوى میسره نیز پیران برفت

برادرش هومان و کلباد تفت‏

چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد

بیاراست در قلب جاى نبرد

چنین گفت رستم که گردان سپهر

ببینیم تا بر که گردد بمهر

چگونه بود بخشش آسمان

کرا زین بزرگان سرآید زمان‏

درنگى نبودم براه اندکى

دو منزل همى کرد رخشم یکى‏

کنون سمّ این بارگى کوفتست

ز راه دراز اندر آشوفتست‏

نیارم برو گرد نیرو بسى

شدن جنگ جویان به پیش کسى‏

یک امروز در جنگ یارى کنید

برین دشمنان کامگارى کنید

که گردان سپهر جهان یار ماست

مه و مهر گردون نگهدار ماست‏

بفرمود تا طوس بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس‏

سپهبد بزد ناى و رویینه خم

خروش آمد و ناله گاودم‏

بیاراست گودرز بر میمنه

فرستاد بر کوه خارا بنه‏

فریبرز کاوس بر میسره

جهان چون نیستان شده یک سره‏

بقلب اندرون طوس نوذر بپاى

زمین شد پر از ناله کرّ ناى‏

جهان شد بگرد اندرون ناپدید

کسى از یلان خویشتن را ندید

بشد پیل تن تا سر تیغ کوه

بدیدار خاقان و توران گروه‏

سپه دید چندانک دریاى روم

از یشان نمودى چو یک مهره موم‏

کشانى و شگنى و سقلاب و هند

چغانى و رومى و وهرى و سند

جهانى شده سرخ و زرد و سیاه

دگرگونه جوشن دگرگون کلاه‏

زبانى دگرگون بهر گوشه

درفش نوآیین و نو توشه‏

ز پیلان و آرایش و تخت عاج

همان یاره و افسر و طوق و تاج‏

جهان بود یک سر چو باغ بهشت

بدیدار ایشان شده خوب زشت‏

بران کوه‏سر ماند رستم شگفت

ببرگشتن اندیشه اندر گرفت‏

که تا چون نماید بما چرخ مهر

چه بازى کند پیر گشته سپهر

فرود آمد از کوه و دل بد نکرد

گذر بر سپاه و سپهبد نکرد

همى گفت تا من کمر بسته‏ام

بیک جاى یک سال ننشسته‏ام‏

فراوان سپه دیده‏ام پیش ازین

ندانم که لشکر بود بیش ازین‏

بفرمود تا بر کشیدند کوس

بجنگ اندر آمد سپهدار طوس‏

ازان کوه سر سوى هامون کشید

همى نیزه از کینه در خون کشید

بیک نیمه از روز لشکر گذشت

کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت‏

ز گرد سپه روشنایى نماند

ز خورشید شب را جدایى نماند

ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت

همى آفتاب اندران خیره گشت‏

خروش سواران و اسپان ز دشت

ز بهرام و کیوان همى بر گذشت‏

ز جوش سواران و زخم تبر

همى سنگ خارا بر آورد پر

همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل

خروشان دل خاک در زیر نعل‏

دل مرد بد دل گریزان ز تن

دلیران ز خفتان بریده کفن‏

برفتند ازان جاى شیران نر

عقاب دلاور بر آورد پر

نماند ایچ با روى خورشید رنگ

بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ‏

بلشکر چنین گفت کاموس گرد

که گر آسمان را بباید سپرد

همه تیغ و گرز و کمند آورید

بایرانیان تنگ و بند آورید

جهانجوى را دل بجنگ اندرست

و گر نه سرش زیر سنگ اندرست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن