جنگ يازده رخ
رزم زنگهشاوران با اوخاست
بهشتم ز گردان ناماوران
بشد ساخته زنگه شاوران
که همرزمش از تخم او خواست بود
که از جنگ هرگز نه بر کاست بود
گرفتند هر دو عمود گران
چو او خواست با زنگه شاوران
بگشتند ز اندازه بیرون بجنگ
ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ
فرو ماند اسبان جنگى ز تگ
که گفتى بتنشان نجنبید رگ
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
بکردار آهن بتفسید دشت
چنان تشنه گشتند کز جاى خویش
نجنبید و ننهاد کس پاى پیش
زبان بر گشادند یک با دگر
که اکنون ز گرمى بسوزد جگر
بباید بر آسود و دم بر زدن
پس آنگه سوى جنگ باز آمدن
بهشتم ز گردان ناماوران
بشد ساخته زنگه شاوران
که همرزمش از تخم او خواست بود
که از جنگ هرگز نه بر کاست بود
گرفتند هر دو عمود گران
چو او خواست با زنگه شاوران
بگشتند ز اندازه بیرون بجنگ
ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ
فرو ماند اسبان جنگى ز تگ
که گفتى بتنشان نجنبید رگ
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
بکردار آهن بتفسید دشت
چنان تشنه گشتند کز جاى خویش
نجنبید و ننهاد کس پاى پیش
زبان بر گشادند یک با دگر
که اکنون ز گرمى بسوزد جگر
بباید بر آسود و دم بر زدن
پس آنگه سوى جنگ باز آمدن
برفتند و اسبان جنگى بجاى
فراز آوریدند و بستند پاى
بآسودگى باز برخاستند
بپیکار کینه بیاراستند
بکردار آتش ز نیزه سوار
همى گشت بر مرکز کارزار
بد آنگه که زنگه برو دست یافت
سنان سوى او کرد و اندر شتافت
یکى نیزه زد بر کمرگاه اوى
کز اسبش نگون کرد و بر زد بروى
چو رعد خروشان یکى ویله کرد
که گفتى بدرّید دشت نبرد
فرود آمد از باره شد نزد اوى
بران خاک تفته کشیدش بروى
مر او را بچاره ز روى زمین
نگون اندر افگند بر پشت زین
نشست از بر اسب و بالا گرفت
بترکان چه آمد ز بخت اى شگفت
بران کوه فرّخ بر آمد ز پست
یکى گرگ پیکر درفشى بدست
بشد پیش یاران و کرد آفرین
ابر شاه و بر پهلوان زمین