جنگ دوازده رخ

در خواندن افراسیاب سپاه را

دل شاه ترکان چنان کم شنود

همیشه برنج از پى آز بود

ازان پس که برگشت زان رزمگاه

که رستم برو کرد گیتى سپاه‏

بشد تازیان تا بخلّخ رسید

بننگ از کیان شد سرش ناپدید

بکاخ اندر آمد پر آزار دل

ابا کار دانان هشیار دل‏

چو پیران و گرسیوز رهنمون

قراخان و چون شیده و گرسیون‏

بر ایشان همه داستان برگشاد

گذشته سخنها همه کرد یاد

که تا بر نهادم بشاهى کلاه

مرا گشت خورشید و تابنده ماه‏

دل شاه ترکان چنان کم شنود

همیشه برنج از پى آز بود

ازان پس که برگشت زان رزمگاه

که رستم برو کرد گیتى سپاه‏

بشد تازیان تا بخلّخ رسید

بننگ از کیان شد سرش ناپدید

بکاخ اندر آمد پر آزار دل

ابا کار دانان هشیار دل‏

چو پیران و گرسیوز رهنمون

قراخان و چون شیده و گرسیون‏

بر ایشان همه داستان برگشاد

گذشته سخنها همه کرد یاد

که تا بر نهادم بشاهى کلاه

مرا گشت خورشید و تابنده ماه‏

مرا بود بر مهتران دسترس

عنان مرا بر نتابید کس‏

ز هنگام رزم منوچهر باز

نبد دست ایران بتوران دراز

شبیخون کند تا در خان من

از ایران بیازند بر جان من‏

دلاور شد آن مردم نادلیر

گوزن اندر آمد ببالین شیر

برین کینه گر کار سازیم زود

و گرنه بر آرند زین مرز دود

سزد گر کنون گرد این کشورم

سراسر فرستادگان گسترم‏

ز ترکان و ز چین هزاران هزار

کمر بستگان از در کارزار

بیاریم بر گرد ایران سپاه

بسازیم هر سو یکى رزمگاه‏

همه موبدان راى هشیار خویش

نهادند با گفت سالار خویش‏

که ما را ز جیحون بباید گذشت

زدن کوس شاهى بران پهن دشت‏

بآموى لشکر گهى ساختن

شب و روز نآسودن از تاختن‏

که آن جاى جنگست و خون ریختن

چه با گیو و با رستم آویختن‏

سر افراز گردان گیرنده شهر

همه تیغ کین آب داده بزهر

چو افراسیاب آن سخنها شنود

برافروخت از بخت و شادى نمود

ابر پهلوانان و بر موبدان

بکرد آفرینى برسم ردان‏

نویسنده نامه را پیش خواند

سخنهاى بایسته چندى براند

فرستادگان خواست از انجمن

بنزدیک فغفور و شاه ختن‏

فرستاد نامه بهر کشورى

بهر نامدارى و هر مهترى‏

سپه خواست کاندیشه جنگ داشت

ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت‏

دو هفته بر آمد ز چین و ختن

ز هر کشورى شد سپاه انجمن‏

چو دریاى جوشان زمین بر دمید

چنان شد که کس روز روشن ندید

گله هرچ بودش ز اسبان یله

بشهر اندر آورد یک سر گله‏

همان گنجها کز گه تور باز

پدر بر پسر بر همى داشت راز

سر بدرها را گشادن گرفت

شب و روز دینار دادن گرفت‏

چو لشکر سراسر شد آراسته

بدان بى‏نیازى شد از خواسته‏

ز گردان گزین کرد پنجه هزار

همه رزم جویان سازنده کار

بشیده که بودش نبرده پسر

ز گردان جنگى بر آورده سر

بدو گفت کین لشکر سرفراز

سپردم ترا راه خوارزم ساز

نگهبان آن مرز خوارزم باش

همیشه کمر بسته رزم باش‏

دگر پنجه از نامداران چین

بفرمود تا کرد پیران گزین‏

بدو گفت تا شهر ایران برو

ممان رخت و مه تخت سالار نو

در آشتى هیچ گونه مجوى

سخن جز بجنگ و بکینه مگوى‏

کسى کو برد آب و آتش بهم

ابر هردوان کرده باشد ستم‏

دو پر مایه بیدار و دو پهلوان

یکى پیر و باهوش و دیگر جوان‏

برفتند با پند افراسیاب

بآرام پیر و جوان بر شتاب‏

ابا ترگ زرّین و کوپال و تیغ

خروشان بکردار غرنده میغ‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن