جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

آگاهى یافتن خسرو از رفتن افراسیاب با سپاه فغفور

پس آگاهى آمد ز چین و ختن

از افراسیاب و ازان انجمن‏

که فغفور چین با وى انباز گشت

همه روى کشور پر آواز گشت‏

ز چین تا بگلزرّیون لشکرست

بریشان چو خاقان چین سرورست‏

نداند کسى راز آن خواسته

پرستنده و اسب آراسته‏

که او را فرستاد خاقان چین

بشاهى برو خواندند آفرین‏

همان گنج پیرانش آمد بدست

شتر وار دینار صد بار شست‏

چو آن خواسته بر گرفت از ختن

سپاهى بیاورد لشکر شکن‏

پس آگاهى آمد ز چین و ختن

از افراسیاب و ازان انجمن‏

که فغفور چین با وى انباز گشت

همه روى کشور پر آواز گشت‏

ز چین تا بگلزرّیون لشکرست

بریشان چو خاقان چین سرورست‏

نداند کسى راز آن خواسته

پرستنده و اسب آراسته‏

که او را فرستاد خاقان چین

بشاهى برو خواندند آفرین‏

همان گنج پیرانش آمد بدست

شتر وار دینار صد بار شست‏

چو آن خواسته بر گرفت از ختن

سپاهى بیاورد لشکر شکن‏

چو زین گونه آگاهى آمد بشاه

بنزدیک زنهار داده سپاه‏

همه بازگشتند زایرانیان

ببستند خون ریختن را میان‏

چو برداشت افراسیاب از ختن

یکى لشکرى شد برو انجمن‏

که گفتى زمین بر نتابد همى

ستاره شمارش نیابد همى‏

ز چین سوى کى‏خسرو آورد روى

پر از درد با لشکرى کینه جوى‏

چو کى‏خسرو آگاه شد زان سپاه

طلایه فرستاد چندى براه‏

بفرمود گودرز کشواد را

سپهدار گرگین و فرهاد را

که ایدر بباشید با داد و راى

طلایه شب و روز کرده بپاى‏

بگودرز گفت این سپاه تواند

چو کار آید اندر پناه تواند

ز ترکان هر آنگه که بینى یکى

که یاد آرد از دشمنان اندکى‏

هم اندر زمان زنده بر دار کن

دو پایش ز بر سر نگونسار کن‏

چو بى‏رنج باشد تو بى‏رنج باش

نگهبان این لشکر و گنج باش‏

تبیره برآمد ز پرده سراى

خروشیدن زنگ و هندى دراى‏

بدین سان سپاهى بیامد ز گنگ

که خورشید را آرزو کرد جنگ‏

چو بیرون شد از شهر صف برکشید

سوى کوکها لشکر اندر کشید

میان دو لشکر دو منزل بماند

جهاندار گردنکشان را بخواند

چنین گفت کامشب مجنبید هیچ

نه خوب آید آرامش اندر بسیچ‏

طلایه بر افگند بر گرد دشت

همه شب همى گرد لشکر بگشت‏

بیک هفته بودش هم آنجا درنگ

همى ساخت آرایش و ساز جنگ‏

بهشتم بیامد طلایه ز راه

بخسرو خبر داد کآمد سپاه‏

سپه را بدان سان بیاراست شاه

که نظّاره گشتند خورشید و ماه‏

چو افراسیاب آن سپه را بدید

بیامد برابر صفى برکشید

بفرزانگان گفت کین دشت رزم

بدل مر مرا چون خرامست و بزم‏

مرا شاد بر گاه خواب آمدى

چو رزمم نبودى شتاب آمدى‏

کنون مانده گشتم چنین در گریز

سرى پر ز کینه دلى پر ستیز

بر آنم که از بخت کى‏خسروست

و گر بر سرم روزگارى نوست‏

بر آنم که با او شوم همنبرد

اگر کام یابم اگر مرگ و درد

بدو گفت هر کس که فرزانه بود

گر از خویش بود ار ز بیگانه بود

که گر شاه را جست باید نبرد

چرا باید این لشکر و دار و برد

همه چین و توران بپیش تواند

ز بیگانگان ار ز خویش تواند

فداى تو بادا همه جان ما

چنین بود تا بود پیمان ما

اگر صد شود کشته گر صد هزار

تن خویش را خوار مایه مدار

همه سر بسر نیکخواه توایم

که زنده بفرّ کلاه توایم‏

و ز آن پس بر آمد ز لشکر خروش

زمین و زمان شد پر از جنگ و جوش‏

ستاره پدید آمد از تیره گرد

رخ زرد خورشید شد لاژورد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن