دسته‌ها
منوچهر

اندرز کردن منوچهر پسرش را

منوچهر را سال شد بر دو شست

ز گیتى همى بار رفتن ببست‏

ستاره‏شناسان بر او شدند

همى ز آسمان داستانها زدند

ندیدند روزش کشیدن دراز

ز گیتى همى گشت بایست باز

بدادند زان روز تلخ آگهى

که شد تیره آن تخت شاهنشهى‏

گه رفتن آمد بدیگر سراى

مگر نزد یزدان به آیدت جاى‏

نگر تا چه باید کنون ساختن

نباید که مرگ آورد تاختن‏

سخن چون ز داننده بشنید شاه

برسم دگرگون بیاراست گاه‏

منوچهر را سال شد بر دو شست

ز گیتى همى بار رفتن ببست‏

ستاره‏شناسان بر او شدند

همى ز آسمان داستانها زدند

ندیدند روزش کشیدن دراز

ز گیتى همى گشت بایست باز

بدادند زان روز تلخ آگهى

که شد تیره آن تخت شاهنشهى‏

گه رفتن آمد بدیگر سراى

مگر نزد یزدان به آیدت جاى‏

نگر تا چه باید کنون ساختن

نباید که مرگ آورد تاختن‏

سخن چون ز داننده بشنید شاه

برسم دگرگون بیاراست گاه‏

همه موبدان و ردان را بخواند

همه راز دل پیش ایشان براند

بفرمود تا نوذر آمدش پیش

و را پندها داد ز اندازه بیش‏

که این تخت شاهى فسونست و باد

برو جاودان دل نباید نهاد

مرا بر صد و بیست شد سالیان

برنج و بسختى ببستم میان‏

بسى شادى و کام دل راندم

برزم اندرون دشمنان ماندم‏

بفرّ فریدون ببستم میان

بپندش مرا سود شد هر زیان‏

بجستم ز سلم و ز تور سترگ

همان کین ایرج نیاى بزرگ‏

جهان ویژه کردم ز پتیارها

بسى شهر کردم بسى بارها

چنانم که گویى ندیدم جهان

شمار گذشته شد اندر نهان‏

نیرزد همى زندگانیش مرگ

درختى که زهر آورد بار و برگ‏

از آن پس که بردم بسى درد و رنج

سپردم ترا تخت شاهى و گنج‏

چنانچون فریدون مرا داده بود

ترا دادم این تاج شاه آزمود

چنان دان که خوردى و بر تو گذشت

بخوشتر زمان باز بایدت گشت‏

نشانى که ماند همى از تو باز

بر آید برو روزگار دراز

نباید که باشد جز از آفرین

که پاکى نژاد آورد پاک دین‏

نگر تا نتابى ز دین خداى

که دین خداى آورد پاک راى‏

کنون نو شود در جهان داورى

چو موسى بیاید بپیغمبرى‏

پدید آید آنگه بخاور زمین

نگر تا نتابى بر او بکین‏

بدو بگرو آن دین یزدان بود

نگه کن ز سر تا چه پیمان بود

تو مگذار هرگز ره ایزدى

که نیکى ازویست و هم زو بدى‏

از ان پس بیاید ز ترکان سپاه

نهند از بر تخت ایران کلاه‏

ترا کارهاى درشتست پیش

گهى گرگ باید بدن گاه میش‏

گزند تو آید ز پور پشنگ

ز توران شود کارها بر تو تنگ‏

بجوى اى پسر چون رسد داورى

ز سام و ز زال آنگهى یاورى‏

وزین نو درختى که از پشت زال

بر آمد کنون بر کشد شاخ و یال‏

از و شهر توران شود بى‏هنر

بکین تو آید همان کینه‏ور

بگفت و فرود آمد آبش بروى

همى زار بگریست نوذر بروى‏

بى‏آنکش بدى هیچ بیماریى

نه از دردها هیچ آزاریى‏

دو چشم کیانى بهم بر نهاد

بپژمرد و برزد یکى سرد باد

شد آن نامور پر هنر شهریار

بگیتى سخن ماند زو یادگار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *