نوذر

رزم بارمان و قباد و کشته شدن قباد

سپیده چو از کوه سر بر کشید

طلایه بپیش دهستان رسید

میان دو لشکر دو فرسنگ بود

همه ساز و آرایش جنگ بود

یکى ترک بُد نام او بارمان

همى خفته را گفت بیدار مان‏

بیامد سپه را همى بنگرید

سراپرده شاه نوذر بدید

بشد نزد سالار توران سپاه

نشان داد از ان لشکر و بارگاه‏

و زان پس بسالار بیدار گفت

که ما را هنر چند باید نهفت‏

بدستورى شاه من شیروار

بجویم از ان انجمن کارزار

ببینند پیدا ز من دستبرد

جز از من کسى را نخوانند گرد

چنین گفت اغریرث هوشمند

که گر بارمان را رسد زین گزند

سپیده چو از کوه سر بر کشید

طلایه بپیش دهستان رسید

میان دو لشکر دو فرسنگ بود

همه ساز و آرایش جنگ بود

یکى ترک بُد نام او بارمان

همى خفته را گفت بیدار مان‏

بیامد سپه را همى بنگرید

سراپرده شاه نوذر بدید

بشد نزد سالار توران سپاه

نشان داد از ان لشکر و بارگاه‏

و زان پس بسالار بیدار گفت

که ما را هنر چند باید نهفت‏

بدستورى شاه من شیروار

بجویم از ان انجمن کارزار

ببینند پیدا ز من دستبرد

جز از من کسى را نخوانند گرد

چنین گفت اغریرث هوشمند

که گر بارمان را رسد زین گزند

دل مرزبانان شکسته شود

برین انجمن کار بسته شود

یکى مرد بى‏نام باید گزید

که انگشت ازان پس نباید گزید

پر آژنگ شد روى پور پشنگ

ز گفتار اغریرث آمدش ننگ‏

بروى دژم گفت با بارمان

که جوشن بپوش و بزه کن کمان‏

تو باشى بران انجمن سر فراز

بانگشت دندان نیاید بگاز

بشد بارمان تا بدشت نبرد

سوى قارن کاوه آواز کرد

کزین لشکر نوذر نامدار

که دارى که با من کند کارزار

نگه کرد قارن بمردان مرد

ازان انجمن تا که جوید نبرد

کس از نامدارانش پاسخ نداد

مگر پیر گشته دلاور قباد

دژم گشت سالار بسیار هوش

ز گفت برادر بر آمد بجوش‏

ز خشمش سرشک اندر آمد بچشم

از آن لشکر گشن بد جاى خشم‏

ز چندان جوان مردم جنگجوى

یکى پیر جوید همى رزم اوى‏

دل قارن آزرده گشت از قباد

میان دلیران زبان برگشاد

که سال تو اکنون بجایى رسید

که از جنگ دستت بباید کشید

توئى مایه‏ور کدخداى سپاه

همى بر تو گردد همه راى شاه‏

بخون گر شود لعل مویى سپید

شوند این دلیران همه ناامید

شکست اندر آید بدین رزم‏گاه

پر از درد گردد دل نیک خواه‏

نگه کن که با قارن رزم‏زن

چه گوید قباد اندران انجمن‏

بدان اى برادر که تن مرگ راست

سر رزم‏زن سودن ترگ راست‏

ز گاه خجسته منوچهر باز

از امروز بودم تن اندر گداز

کسى زنده بر آسمان نگذرد

شکارست و مرگش همى بشکرد

یکى را بر آید بشمشیر هوش

بدانگه که آید دو لشکر بجوش‏

تنش کرگس و شیر درّنده راست

سرش نیزه و تیغ برنده راست‏

یکى را ببستر بر آید زمان

همى رفت باید ز بن بى‏گمان‏

اگر من روم زین جهان فراخ

برادر بجایست با برز و شاخ‏

یکى دخمه خسروانى کند

پس از رفتنم مهربانى کند

سرم را بکافور و مشک و گلاب

تنم را بدان جاى جاوید خواب‏

سپار اى برادر تو پدرود باش

همیشه خرد تار و تو پود باش‏

بگفت این و بگرفت نیزه بدست

بآوردگه رفت چون پیل مست‏

چنین گفت با رزم زن بارمان

که آورد پیشم سرت را زمان‏

ببایست ماندن که خود روزگار

همى کرد با جان تو کارزار

چنین گفت مر بارمان را قباد

که یک چند گیتى مرا داد داد

بجایى توان مرد کاید زمان

بیاید زمان یک زمان بى‏گمان‏

بگفت و بر انگیخت شبدیز را

بداد آرمیدن دل تیز را

ز شبگیر تا سایه گسترد هور

همى این بران آن برین کرد زور

بفرجام پیروز شد بارمان

بمیدان جنگ اندر آمد دمان‏

یکى خشت زد بر سرین قباد

که بند کمرگاه او برگشاد

ز اسپ اندر آمد نگونسار سر

شد آن شیر دل پیر سالار سر

بشد بارمان نزد افراسیاب

شکفته دو رخسار با جاه و آب‏

یکى خلعتش داد کاندر جهان

کس از کهتران نستد آن از مهان‏

چو او کشته شد قارن رزمجوى

سپه را بیاورد و بنهاد روى‏

دو لشکر بکردار دریاى چین

تو گفتى که شد جنب جنبان زمین‏

درخشیدن تیغ الماس‏گون

شده لعل و آهار داده بخون‏

بگرد اندرون همچو دریاى آب

که شنگرف بارد برو آفتاب‏

پر از ناله کوس شد مغز میغ

پر از آب شنگرف شد جان تیغ‏

بهر سو که قارن بر افگند اسپ

همى تافت آهن چو آذر گشسپ‏

تو گفتى که الماس مرجان فشاند

چه مرجان که در کین همى جان فشاند

ز قارن چو افراسیاب آن بدید

بزد اسپ و لشکر سوى او کشید

یکى رزم تا شب بر آمد ز کوه

بکردند و نامد دل از کین ستوه‏

چو شب تیره شد قارن رزمخواه

بیاورد سوى دهستان سپاه‏

بر نوذر آمد بپرده سراى

ز خون برادر شده دل ز جاى‏

ورا دید نوذر فرو ریخت آب

ازان مژّه سیر نادیده خواب‏

چنین گفت کز مرگ سام سوار

ندیدم روان را چنین سوگوار

چو خورشید بادا روان قباد

ترا زین جهان جاودان بهر باد

کزین رزم و ز مرگمان چاره نیست

ز مى را جز از گور گهواره نیست‏

چنین گفت قارن که تا زاده‏ام

تن پر هنر مرگ را داده‏ام‏

فریدون نهاد این کله بر سرم

که بر کین ایرج زمین بسپرم‏

هنوز آن کمربند نگشاده‏ام

همان تیغ پولاد ننهاده‏ام‏

برادر شد آن مرد سنگ و خرد

سرانجام من هم برین بگذرد

انوشه بدى تو که امروز جنگ

بتنگ اندر آورد پور پشنگ‏

چو از لشکرش گشت لختى تباه

از آسودگان خواست چندى سپاه‏

مرا دید با گرزه گاو روى

بیامد بنزدیک من جنگجوى‏

برویش بران گونه اندر شدم

که با دیدگانش برابر شدم‏

یکى جادوى ساخت با من بجنگ

که با چشم روشن نماند آب و رنگ‏

شب آمد جهان سر بسر تیره گشت

مرا بازو از کوفتن خیره گشت‏

تو گفتى زمانه سرآید همى

هوا زیر خاک اندر آید همى‏

ببایست برگشتن از رزمگاه

که گرد سپه بود و شب شد سیاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن