هفت خوان رستم
خوان نخست جنگ رخش با شیرى
برون رفت پس پهلو نیمروز
ز پیش پدر گرد گیتى فروز
دو روزه بیک روزه بگذاشتى
شب تیره را روز پنداشتى
بدین سان همى رخش ببرید راه
بتابنده روز و شبان سیاه
تنش چون خورش جست و آمد بشور
یکى دشت پیش آمدش پر ز گور
یکى رخش را تیز بنمود ران
تگ گور شد از تگ او گران
کمند و پى رخش و رستم سوار
نیابد از و دام و دد زینهار
برون رفت پس پهلو نیمروز
ز پیش پدر گرد گیتى فروز
دو روزه بیک روزه بگذاشتى
شب تیره را روز پنداشتى
بدین سان همى رخش ببرید راه
بتابنده روز و شبان سیاه
تنش چون خورش جست و آمد بشور
یکى دشت پیش آمدش پر ز گور
یکى رخش را تیز بنمود ران
تگ گور شد از تگ او گران
کمند و پى رخش و رستم سوار
نیابد از و دام و دد زینهار
کمند کیانى بینداخت شیر
بحلقه در آورد گور دلیر
کشید و بیفگند گور آن زمان
بیامد برش چون هژبر دمان
ز پیکان تیر آتشى برفروخت
بدو خاور و خاشاک و هیزم بسوخت
بران آتش تیز بریانش کرد
ازان پس که بىپوست و بىجانش کرد
بخورد و بینداخت زو استخوان
همین بود دیگ و همین بود خوان
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا دید و بگذاشت در مرغزار
بر نیستان بستر خواب ساخت
در بیم را جاى ایمن شناخت
دران نیستان بیشه شیر بود
که پیلى نیارست ازو نى درود
چو یک پاس بگذشت درّنده شیر
بسوى کنام خود آمد دلیر
بر نى یکى پیل را خفته دید
بر او یکى اسپ آشفته دید
نخست اسپ را گفت باید شکست
چو خواهم سوارم خود آید بدست
سوى رخش رخشان بر آمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همى زد بران خاک تا پاره کرد
ددى را بران چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیز چنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش کاى هوشیار
که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدى کشته در چنگ اوى
من این گرز و این مغفر جنگجوى
چگونه کشیدى بمازندران
کمند کیانى و گرز گران
چرا نامدى نزد من با خروش
خروش توم چون رسیدى بگوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدى
ترا جنگ با شیر کوته شدى
چو خورشید بر زد سر از تیره کوه
تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
تن رخش بسترد و زین بر نهاد
ز یزدان نیکى دهش کرد یاد