هفت خوان رستم
خوان پنجم گرفتار شدن اولاد به دست رستم
و زان جا سوى راه بنهاد روى
چنانچون بود مردم راه جوى
همى رفت پویان بجایى رسید
که اندر جهان روشنایى ندید
شب تیره چون روى زنگى سیاه
ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه
تو خورشید گفتى ببند اندرست
ستاره بخم کمند اندرست
عنان رخش را داد و بنهاد روى
نه افراز دید از سیاهى نه جوى
و زان جا سوى روشنایى رسید
زمین پرنیان دید و یک سر خوید
جهانى ز پیرى شده نوجوان
همه سبزه و آبهاى روان
همه جامه بر برش چون آب بود
نیازش به آسایش و خواب بود
و زان جا سوى راه بنهاد روى
چنانچون بود مردم راه جوى
همى رفت پویان بجایى رسید
که اندر جهان روشنایى ندید
شب تیره چون روى زنگى سیاه
ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه
تو خورشید گفتى ببند اندرست
ستاره بخم کمند اندرست
عنان رخش را داد و بنهاد روى
نه افراز دید از سیاهى نه جوى
و زان جا سوى روشنایى رسید
زمین پرنیان دید و یک سر خوید
جهانى ز پیرى شده نوجوان
همه سبزه و آبهاى روان
همه جامه بر برش چون آب بود
نیازش به آسایش و خواب بود
برون کرد ببر بیان از برش
بخوى اندرون غرقه بد مغفرش
بگسترد هر دو بر آفتاب
بخواب و بآسایش آمد شتاب
لگام از سر رخش بر داشت خوار
رها کرد بر خوید در کشتزار
بپوشید چون خشک شد خود و ببر
گیا کرد بستر بسان هژبر
بخفت و بیاسود از رنج تن
هم از رخش غم بد هم از خویشتن
چو در سبزه دید اسپ را دشتوان
گشاده زبان سوى او شد دوان
سوى رستم و رخش بنهاد روى
یکى چوب زد گرم بر پاى اوى
چو از خواب بیدار شد پیل تن
بدو دشتوان گفت کاى اهرمن
چرا اسپ بر خوید بگذاشتى
بر رنج نابرده برداشتى
ز گفتار او تیز شد مرد هوش
بجست و گرفتش یکایک دو گوش
بیفشرد و برکند هر دو ز بن
نگفت از بد و نیک با او سخن
سبک دشتبان گوش را بر گرفت
غریوان و مانده ز رستم شگفت
بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکى نامجوى دلیر و جوان
بشد دشتبان پیش او با خروش
پر از خون بدستش گرفته دو گوش
بدو گفت مردى چو دیو سیاه
پلنگینه جوشن از آهن کلاه
همه دشت سرتاسر آهرمنست
و گر اژدها خفته بر جوشنست
برفتم که اسپش برانم ز کشت
مرا خود به اسپ و بکشته نهشت
مرا دید بر جست و یافه نگفت
دو گوشم بکند و همانجا بخفت
چو بشنید اولاد برگشت زود
برون آمد از درد دل همچو دود
که تا بنگرد کو چه مردست خود
ابا او ز بهر چه کردست بد
همى گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار
چو از دشتبان این شگفتى شنید
بنخچیرگه بر پى شیر دید
عنان را بتابید با سرکشان
بدان سو که بود از تهمتن نشان
چو آمد بتنگ اندرون جنگجوى
تهمتن سوى رخش بنهاد روى
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ
کشید و بیامد چو غرنده میغ
بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردى و شاه و پناه تو کیست
نبایست کردن برین ره گذر
ره نرّه دیوان پر خاشخر
چنین گفت رستم که نام من ابر
اگر ابر باشد بزور هژبر
همه نیزه و تیغ بار آورد
سران را سر اندر کنار آورد
بگوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد
نیامد بگوشت بهر انجمن
کمند و کمان گو پیل تن
هران مام کو چون تو زاید پسر
کفن دوز خوانیمش ار مویهگر
تو با این سپه پیش من راندهاى
همى گوز بر گنبد افشاندهاى
نهنگ بلا بر کشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام
چو شیر اندر آمد میان بره
همه رزمگه شد ز کشته خره
بیک زخم دو دو سر افگند خوار
همى یافت از تن بیک تن چهار
سران را ز زخمش بخاک آورید
سر سرکشان زیر پى گسترید
در و دشت شد پر ز گرد سوار
پراگنده گشتند بر کوه و غار
همى گشت رستم چو پیل دژم
کمندى بباز و درون شصت خم
به اولاد چون رخش نزدیک شد
بکردار شب روز تاریک شد
بیفگند رستم کمند دراز
بخم اندر آمد سر سرفراز
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست
بپیش اندر افگند و خود بر نشست
بدو گفت اگر راست گویى سخن
ز کژّى نه سر یابم از تو نه بن
نمایى مرا جاى دیو سپید
همان جاى پولادغندى و بید
بجایى که بستست کاوس کى
کسى کین بدیها فگندست پى
نمایى و پیدا کنى راستى
نیارى بکار اندرون کاستى
من این تخت و این تاج و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران
تو باشى برین بوم و بر شهریار
ار ایدونک کژّى نیارى بکار
بدو گفت اولاد دل را ز خشم
بپرداز و بگشاى یکباره چشم
تن من مپرداز خیره ز جان
بیابى ز من هرچ خواهى همان
ترا خانه بید و دیو سپید
نمایم من این را که دادى نوید
بجایى که بستست کاوس شاه
بگویم ترا یک بیک شهر و راه
از ایدر بنزدیک کاوس کى
صد افگنده بخشیده فرسنگ پى
و زان جا سوى دیو فرسنگ صد
بیاید یکى راه دشوار و بد
میان دو صد چاهسارى شگفت
به پیمانش اندازه نتوان گرفت
میان دو کوهست این هول جاى
نپرّید بر آسمان بر هماى
ز دیوان جنگى ده و دو هزار
بشب پاسبانند بر چاهسار
چو پولادغندى سپهدار اوى
چو بىدست و سنجه نگهدار اوى
یکى کوه یابى مر او را بتن
بر و کتف و یالش بود ده رسن
ترا با چنین یال و دست و عنان
گذارنده گرز و تیغ و سنان
چنین برز و بالا و این کارکرد
نه خوب است با دیو جستن نبرد
کزو بگذرى سنگلاخست و دشت
که آهو بران ره نیارد گذشت
چو زو بگذرى رود آبست پیش
که پهناى او بر دو فرسنگ بیش
کنارنگ دیوى نگهدار اوى
همه نرّه دیوان بفرمان اوى
و زان روى بزگوش تا نرم پاى
چو فرسنگ سیصد کشیده سراى
ز بزگوش تا شاه مازندران
رهى زشت و فرسنگهاى گران
پراگنده در پادشاهى سوار
همانا که هستند سیصد هزار
ز پیلان جنگى هزار و دویست
کزیشان بشهر اندرون جاى نیست
نتابى تو تنها و گر ز آهنى
بسایدت سوهان آهرمنى
چنان لشکرى با سلیح و درم
نبینى از یشان یکى را دژم
بخندید رستم ز گفتار اوى
بدو گفت اگر با منى راه جوى
ببینى کزین یک تن پیل تن
چه آید بران نامدار انجمن
بنیروى یزدان پیروزگر
ببخت و بشمشیر تیز و هنر
چو بینند تاو بر و یال من
بجنگ اندرون زخم گوپال من
بدرّد پى و پوستشان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب
ازان سو کجا هست کاوس کى
مرا راه بنماى و بردار پى
نیاسود تیره شب و پاک روز
همى راند تا پیش کوه اسپروز
بدانجا که کاوس لشکر کشید
ز دیوان جادو بدو بد رسید
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب
خروش آمد از دشت و بانگ جلب
بمازندران آتش افروختند
بهر جاى شمعى همى سوختند
تهمتن باولاد گفت آن کجاست
که آتش بر آمد همى چپ و راست
در شهر مازندران است گفت
که از شب دو بهره نیارند خفت
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو
که هزمان برآید خروش و غریو